1- سوسیالیسم
سوسیالیسم به معنای وسیع کلمه، طیف متنوعی از اندیشهها و متفکران را در بر میگیرد که تنها ویژگی مشترک آنها اعتقاد به «لزوم برابری بیشتر برای انسانها و افزایش نقش کارگران در اداره جوامع» است.
اما همین هدف مشترک از جنبههای مختلف از جمله روشهای تحقق آن محل اختلاف سوسیالیستها است گروهی از سوسیالیستها، تحقق برابری را امری در چارچوب اراده انسانها میدانند و معتقدند باید با مهندسی سیاسی- اجتماعی به آن دست یافت. راه حصول برابری میتواند مبارزه سیاسی و سندیکایی یا حتی جنگ مسلحانه باشد. گروه دیگر، تحقق سوسیالیسم و برابری انسانها را امری فراتر از آرمانخواهی و ارادهگرایی میدانند و معتقدند، مسیر محتوم حرکت تاریخ، انسانها را ناگزیر به پذیرش این واقعیت میکند. آبشخور فکری این دو جریان عمومی سوسیالیستی تقریبا یکی است. هر دو از آموزههای دینی یا شبهدینی دورههای قبل از سرمایهداری در باب عدالت، الهام گرفتهاند. هر دو از آموزههای فلسفی عصر روشنگری بهویژه آرای فیلسوف سیاسی فرانسوی، ژانژاک روسو تاثیر پذیرفتهاند و نهایت اینکه هر دو جریان، نظام سرمایهداری را مسبب همه گرفتاریهای بشری میدانند. نامآوران سوسیالیسم ارادهگرا که از اواخر قرن 18 تا اواسط قرن 19 میزیستند عبارتند از: پیتر ژوزف پرودون، توماس اسپنس، ویلیام کوبت، رابرت اوئن، ویلیام تامپسون، شارل فوریه و ژان فرانسیس بری. این متفکران غالبا با نگاه مبتنی به رحم و شفقت به تهیدستان، در پی آن بودند به روشهایی برای کم کردن فاصله درآمدی قشرهای اجتماعی دست یابند. اما هیچیک از آنها نتوانستند دستگاه فکری مدونی ابداع کنند که بافت درونی آن سازگار باشد. به همین علت گروه دوم سوسیالیستها به رهبری کارل مارکس و فردریش انگلس بر آنها شوریدند و با نامگذاری آنان به عنوان «سوسیالیستهای تخیلی»، کوشیدند «روش علمی مبارزه با سرمایهداری» را ابداع کنند. مارکس برای رهانیدن سوسیالیستها از بحران نظریه، چند حکم کلی یا اصل موضوعه مطرح کرد که هدف آن ایجاد قطعیت علمی در نظریه سیاسی و اقتصادیاش بود. معروفترین جمله فلسفی- اقتصادی مارکس در این زمینه، این قول مشهور است که «تاریخ جهان، تاریخ جنگ طبقاتی است». به اعتقاد مارکس و یار غار او انگلس و پیروان این دو، مارکس با وضع نظریه جنگ طبقاتی در گستره تاریخی، یا همانا ماتریالیسم تاریخی، غفلت بزرگ سوسیالیستهای پیش از خود را جبران کرد و نظریه خود را بر شالودهای علمی بنا کرد. مارکس دو اثر اصلی و بنیادی به نامهای مانیفست کمونیست و کاپیتال از خود به جای گذاشت و دهها کتاب و مقاله دیگر. مانیفست چارچوب کلی نظریه فلسفی او بود که بعدها حامیانش، آموزههای مطرح شده در آن را تحت عنوان ماتریالیسم دیالکتیک یا تبیین مادی جهان، ترویج کردند، حال آنکه خود مارکس هرگز از این اصطلاح استفاده نکرده بود. کاپیتال نیز شرح تطور اقتصادی جهان با تاکید بر سرمایهداری بود که در واقع بزرگترین نوشته مارکس در حوزه اقتصاد سیاسی است. مارکس در این کتاب علاوه بر گردآوری و نقد آثار و آرای پیشینیان، میکوشد «تضادهای ذاتی» سرمایهداری را که در نهایت به فروپاشی آن میانجامد، تشریح کند. مارکس در این کتاب و کتابهای دیگرش، برخلاف آنچه حامیانش میپندارند، از جامعه پس از سرمایهداری، تصویری روشن نمیدهد و تنها به این نکته تاکید میورزد که جهان از مراحل کمون اولیه، برده داری و فئودالیسم گذشته و به سرمایهداری پا گذاشته و لاجرم از این مرحله هم عبور میکند و با ایجاد جامعه سوسیالیستی و مالا کمونیستی، تاریخ جهان به کمال و غایت انسانی خود که همانا رهایی همه انسانها از استثمار است، میرسد. آنچه سوسیالیستهای پس از مارکس گفته و نوشتهاند، فارغ از آرایههای لفظی، کماکان ذیل همان تقسیمبندی دوگانه قرار میگیرند. سوسیال دموکراتهای آلمان که مهمترین و نیرومندترین سربازان اردوگاه سوسیالیسم بودند و سوسیال دموکراتهای روسیه که نخستین حکومت سوسیالیستی جهان را بنا نهادند، هر دو زیر شاخههای سوسیالیسم مارکسی بودند اما در میان آنها آموزههای قبل از مارکس هم رواج داشت و شاید همین دوگانگی بود که این احزاب را از سالهای پایانی قرن نوزدهم تا سالهای آغازین قرن بیستم بارها پارهپارهکرد. سوسیالیستهای قرن بیستمی بهویژه آنهایی که پس از تشکیل حکومت سوسیالیستی در اتحاد شوروی، پیدا شدند، با رجعت به آموزههای دوران جوانی مارکس، مروج اشکالی از سوسیالیسم شدند که با آموزههای پیش از مارکس، خویشاوندی زیادی داشت. این دسته از سوسیالیستها با تعدیل آموزههای مارکس در باب جزمیت تاریخی و ضرورت تحقق سوسیالیسم، پارهای اصول بنیادی مارکس از جمله جنگ طبقاتی و حکومت دیکتاتوری پرولتاریا را نفی کردند و مروج روشهای دموکراتیک برای رسیدن به برابری شدند. روشنفکران چپگرای اروپای شرقی کمونیستهای اروپایی در زمره این افرادند.
گفتههای سوسیالیست ها
کارل مارکس (1883-1818) اقتصاددان و فیلسوف آلمانی، مشهورترین و تاثیرگذارترین سوسیالیست جهان است.
« همه تاریخ جهان، تاریخ جنگ طبقاتی است. »
« فیلسوفان، تاکنون به تبیین جهان پرداختهاند اما اکنون سخن از تغییر است. »
« مهمترین کالایی که بورژوازی (سرمایهداری) تولید میکند، گوری است که برای خود میکند. زوال سرمایهداری همان قدر قطعی است که ظهور حکومت کارگران. »
فردریش انگلس (1895-1820) جامعهشناس، اقتصاددان و فیلسوف آلمانی. وی برخی آثار خود را به صورت مشترک با مارک نوشت و پس از مرگ؟ مارکس، آثار او را تصحیح کرد.
« برخی قوانین دولتها که برای مبارزه با جرم و جنابت نوشته میشود، جنایتکارانهتر از خود جرایم است. »
« یک مثقال عمل بیش از یک خروار نظریه، ارزش دارد. »
ولادیمیر لنین (1924-1870) سیاستمدار روسی که در پی سرنگونی حکومت تزارها در سال 1917 میلادی رهبر اتحاد شوروی شد. لنین اگر چه مدافع نظریهسازی بود اما در عمل بیشتر فعال سیاسی و انقلابی عملگرا بود. لنین حاشیهها و تفسیرهایی به مارکس نوشت و واضح مارکسیم- لنیسم شد. مشهورترین آثار او عبارتند از: امپریالیسم، بالاترین مرحله سرمایهداری، دولت و انقلاب، چه باید کرد.
« بدون شرایط انقلابی، امکان انقلاب کردن نیست؛ اما هر شرایط انقلابی هم لزوما به انقلاب نمیانجامد. »
« ملتی که به ملتهای دیگر ستم کند، خودش آزاد نخواهد شد. »
« دروغی که مدام تکرار شود، رخت واقعیت خواهد پوشید. »
ژوزف استالین (1953-1878) سیاستمدار و فعال حزبی روسی است که پس از مرگ لنین، با کنار زدن همه رقیبان خود در حزب کمونیست شوروی، رهبر این کشور شد. شهرت استالین در کیش شخصیت، تصفیههای سیاسی و کشتن کادرهای قدیمی حزب کمونیست شوروی است. وی با نوشتن کتابی به نام «مسائل لنینیسم» برای همه مسائل جهان نسخه پیچید.
« من به هیچ کس اعتماد ندارم، حتی به خودم. »
« دیپلمات صادق مانند آب خشک یا فولاد چوبین است. »
« آرا و افکار از تفنگ پرقدرتترند. ما به دشمنان خود اجازه مسلح شدن به تفنگ را نمیدهیم، پس چرا باید به آنها اجازه داشتن افکار و آرا را بدهیم؟ »
اما همین هدف مشترک از جنبههای مختلف از جمله روشهای تحقق آن محل اختلاف سوسیالیستها است گروهی از سوسیالیستها، تحقق برابری را امری در چارچوب اراده انسانها میدانند و معتقدند باید با مهندسی سیاسی- اجتماعی به آن دست یافت. راه حصول برابری میتواند مبارزه سیاسی و سندیکایی یا حتی جنگ مسلحانه باشد. گروه دیگر، تحقق سوسیالیسم و برابری انسانها را امری فراتر از آرمانخواهی و ارادهگرایی میدانند و معتقدند، مسیر محتوم حرکت تاریخ، انسانها را ناگزیر به پذیرش این واقعیت میکند. آبشخور فکری این دو جریان عمومی سوسیالیستی تقریبا یکی است. هر دو از آموزههای دینی یا شبهدینی دورههای قبل از سرمایهداری در باب عدالت، الهام گرفتهاند. هر دو از آموزههای فلسفی عصر روشنگری بهویژه آرای فیلسوف سیاسی فرانسوی، ژانژاک روسو تاثیر پذیرفتهاند و نهایت اینکه هر دو جریان، نظام سرمایهداری را مسبب همه گرفتاریهای بشری میدانند. نامآوران سوسیالیسم ارادهگرا که از اواخر قرن 18 تا اواسط قرن 19 میزیستند عبارتند از: پیتر ژوزف پرودون، توماس اسپنس، ویلیام کوبت، رابرت اوئن، ویلیام تامپسون، شارل فوریه و ژان فرانسیس بری. این متفکران غالبا با نگاه مبتنی به رحم و شفقت به تهیدستان، در پی آن بودند به روشهایی برای کم کردن فاصله درآمدی قشرهای اجتماعی دست یابند. اما هیچیک از آنها نتوانستند دستگاه فکری مدونی ابداع کنند که بافت درونی آن سازگار باشد. به همین علت گروه دوم سوسیالیستها به رهبری کارل مارکس و فردریش انگلس بر آنها شوریدند و با نامگذاری آنان به عنوان «سوسیالیستهای تخیلی»، کوشیدند «روش علمی مبارزه با سرمایهداری» را ابداع کنند. مارکس برای رهانیدن سوسیالیستها از بحران نظریه، چند حکم کلی یا اصل موضوعه مطرح کرد که هدف آن ایجاد قطعیت علمی در نظریه سیاسی و اقتصادیاش بود. معروفترین جمله فلسفی- اقتصادی مارکس در این زمینه، این قول مشهور است که «تاریخ جهان، تاریخ جنگ طبقاتی است». به اعتقاد مارکس و یار غار او انگلس و پیروان این دو، مارکس با وضع نظریه جنگ طبقاتی در گستره تاریخی، یا همانا ماتریالیسم تاریخی، غفلت بزرگ سوسیالیستهای پیش از خود را جبران کرد و نظریه خود را بر شالودهای علمی بنا کرد. مارکس دو اثر اصلی و بنیادی به نامهای مانیفست کمونیست و کاپیتال از خود به جای گذاشت و دهها کتاب و مقاله دیگر. مانیفست چارچوب کلی نظریه فلسفی او بود که بعدها حامیانش، آموزههای مطرح شده در آن را تحت عنوان ماتریالیسم دیالکتیک یا تبیین مادی جهان، ترویج کردند، حال آنکه خود مارکس هرگز از این اصطلاح استفاده نکرده بود. کاپیتال نیز شرح تطور اقتصادی جهان با تاکید بر سرمایهداری بود که در واقع بزرگترین نوشته مارکس در حوزه اقتصاد سیاسی است. مارکس در این کتاب علاوه بر گردآوری و نقد آثار و آرای پیشینیان، میکوشد «تضادهای ذاتی» سرمایهداری را که در نهایت به فروپاشی آن میانجامد، تشریح کند. مارکس در این کتاب و کتابهای دیگرش، برخلاف آنچه حامیانش میپندارند، از جامعه پس از سرمایهداری، تصویری روشن نمیدهد و تنها به این نکته تاکید میورزد که جهان از مراحل کمون اولیه، برده داری و فئودالیسم گذشته و به سرمایهداری پا گذاشته و لاجرم از این مرحله هم عبور میکند و با ایجاد جامعه سوسیالیستی و مالا کمونیستی، تاریخ جهان به کمال و غایت انسانی خود که همانا رهایی همه انسانها از استثمار است، میرسد. آنچه سوسیالیستهای پس از مارکس گفته و نوشتهاند، فارغ از آرایههای لفظی، کماکان ذیل همان تقسیمبندی دوگانه قرار میگیرند. سوسیال دموکراتهای آلمان که مهمترین و نیرومندترین سربازان اردوگاه سوسیالیسم بودند و سوسیال دموکراتهای روسیه که نخستین حکومت سوسیالیستی جهان را بنا نهادند، هر دو زیر شاخههای سوسیالیسم مارکسی بودند اما در میان آنها آموزههای قبل از مارکس هم رواج داشت و شاید همین دوگانگی بود که این احزاب را از سالهای پایانی قرن نوزدهم تا سالهای آغازین قرن بیستم بارها پارهپارهکرد. سوسیالیستهای قرن بیستمی بهویژه آنهایی که پس از تشکیل حکومت سوسیالیستی در اتحاد شوروی، پیدا شدند، با رجعت به آموزههای دوران جوانی مارکس، مروج اشکالی از سوسیالیسم شدند که با آموزههای پیش از مارکس، خویشاوندی زیادی داشت. این دسته از سوسیالیستها با تعدیل آموزههای مارکس در باب جزمیت تاریخی و ضرورت تحقق سوسیالیسم، پارهای اصول بنیادی مارکس از جمله جنگ طبقاتی و حکومت دیکتاتوری پرولتاریا را نفی کردند و مروج روشهای دموکراتیک برای رسیدن به برابری شدند. روشنفکران چپگرای اروپای شرقی کمونیستهای اروپایی در زمره این افرادند.
گفتههای سوسیالیست ها
کارل مارکس (1883-1818) اقتصاددان و فیلسوف آلمانی، مشهورترین و تاثیرگذارترین سوسیالیست جهان است.
« همه تاریخ جهان، تاریخ جنگ طبقاتی است. »
« فیلسوفان، تاکنون به تبیین جهان پرداختهاند اما اکنون سخن از تغییر است. »
« مهمترین کالایی که بورژوازی (سرمایهداری) تولید میکند، گوری است که برای خود میکند. زوال سرمایهداری همان قدر قطعی است که ظهور حکومت کارگران. »
فردریش انگلس (1895-1820) جامعهشناس، اقتصاددان و فیلسوف آلمانی. وی برخی آثار خود را به صورت مشترک با مارک نوشت و پس از مرگ؟ مارکس، آثار او را تصحیح کرد.
« برخی قوانین دولتها که برای مبارزه با جرم و جنابت نوشته میشود، جنایتکارانهتر از خود جرایم است. »
« یک مثقال عمل بیش از یک خروار نظریه، ارزش دارد. »
ولادیمیر لنین (1924-1870) سیاستمدار روسی که در پی سرنگونی حکومت تزارها در سال 1917 میلادی رهبر اتحاد شوروی شد. لنین اگر چه مدافع نظریهسازی بود اما در عمل بیشتر فعال سیاسی و انقلابی عملگرا بود. لنین حاشیهها و تفسیرهایی به مارکس نوشت و واضح مارکسیم- لنیسم شد. مشهورترین آثار او عبارتند از: امپریالیسم، بالاترین مرحله سرمایهداری، دولت و انقلاب، چه باید کرد.
« بدون شرایط انقلابی، امکان انقلاب کردن نیست؛ اما هر شرایط انقلابی هم لزوما به انقلاب نمیانجامد. »
« ملتی که به ملتهای دیگر ستم کند، خودش آزاد نخواهد شد. »
« دروغی که مدام تکرار شود، رخت واقعیت خواهد پوشید. »
ژوزف استالین (1953-1878) سیاستمدار و فعال حزبی روسی است که پس از مرگ لنین، با کنار زدن همه رقیبان خود در حزب کمونیست شوروی، رهبر این کشور شد. شهرت استالین در کیش شخصیت، تصفیههای سیاسی و کشتن کادرهای قدیمی حزب کمونیست شوروی است. وی با نوشتن کتابی به نام «مسائل لنینیسم» برای همه مسائل جهان نسخه پیچید.
« من به هیچ کس اعتماد ندارم، حتی به خودم. »
« دیپلمات صادق مانند آب خشک یا فولاد چوبین است. »
« آرا و افکار از تفنگ پرقدرتترند. ما به دشمنان خود اجازه مسلح شدن به تفنگ را نمیدهیم، پس چرا باید به آنها اجازه داشتن افکار و آرا را بدهیم؟ »
2 - از انقلاب مارژینالیستی تا کینز ( نئو کلاسیک ها )
در دنیای فلسفه ادعایی اغراقآمیز و غیردقیق وجود دارد مبنی بر اینکه آنچه پس از فیلسوفان یونان باستان به ویژه افلاطون در باب فلسفه گفته شده، حاشیههای تکمیلی یا انتقادی بر آن فیلسوفان بوده است. این ادعا اگر چه آغشته به اغراق و تسامح است اما از جهت نشان دادن اهمیت و تاثیر متفکران باستان بر جریانهای فکری جهان، سخنی در خور اعتنا است.
در دنیای اقتصاد و نظریات اقتصادی هم آدام اسمیت چنین وضعی دارد. نفوذ آدام اسمیت بر آرای اقتصادی اخلافش، به حامیان نظریههای بازار و اقتصاد آزاد محدود نمیشود، بلکه رادیکال چپگرایی مانند کارل مارکس هم در مبحث نظریه ارزش- کار از اسمیت تاثیر پذیرفت. اما تاثیر اصلی و نقش پیامبرانه اسمیت، در شعبههای گوناگون طرفداران اقتصاد آزاد دیده میشود که هر کدام کوشیده است، یکی از کاستیها یا تناقضهای «پدر علم اقتصاد» را جبران و تناقضهای آن را برطرف کند. یکی از جریانهای کوشا در این زمینه، اقتصاددانان نئوکلاسیک هستند که به تلاشی گسترده و چند سویه دست یازیدند تا آرای کلاسیک اسمیت را در قالبهای نو و منطبق با شرایط حادث، جرح و اصلاح کنند.
منظور از نئوکلاسیکها در این نوشتار، طیفی از اقتصاددانان است که قیمتها، تولید کالاها و توزیع درآمدها را ذیل جریان عرضه و تقاضا در بازار تعریف میکنند. این عناصر اقتصاد نئوکلاسیک به این فرض بنیادی استوار شده که انسانها با قدرت عقل و حسابگری خود میتوانند به انتخابهای عقلایی دست بزنند و برای تهیه هر کالا یا خدماتی مطابق فایدهای که برای آنها دارد خرج کنند. افراد در پی بیشترین فایده و بنگاهها به دنبال بیشترین سود میروند. افراد به صورت مستقل و بر اساس اطلاعات کامل و مرتبط، انتخاب میکنند و این انتخاب توسط تولیدکنندگان و مصرفکنندگان، در قالب تخصیص بهینه منابع رخ میدهد. نام دیگری که برای نئوکلاسیکها به کار میرود مارژینالیستها است. منظور از تفکر مارژینالیستی، نوعی نگاه اقتصادی است که میگوید هر واحد کالا در وهله نخست برای مصرفکننده، مطلوبیت بسیار بالایی دارد و هرچه نیازها برآورده میشود، از سطح مطلوبیت کاسته میشود. نظریه نئوکلاسیکها و مارژینالیستها در آرای اقتصاددانان کلاسیک سدههای 18 و 19 ریشه دارد. «اقتصاد کلاسیک» عنوانی است که کارل مارکس برای اقتصاددانان پیش از خود به ویژه آدام اسمیت و دیوید ریکاردو برگزید. اقتصاد کلاسیک دو موضوع اصلی را مورد مداقه قرار میدهد: نظریه ارزش، توزیع کالا در شبکه بازار. براساس آرای اقتصاددانان کلاسیک، ارزش کالا به هزینه تولید آن بستگی دارد. در این شیوه محاسبه قیمت کالا همهچیز به طرف عرضه یا تولیدکننده مربوط میشود و طرف تقاضا یا مصرفکننده در آن نقشی ندارد مگر تاثیر آن بر تقسیم کار. یعنی تولیدکنندگان تنها علامتی که از بازار دریافت میکنند این است که اگر کالایی تولید شود فروش خواهد رفت. اما به تدریج، برخی اقتصاددانان در این موضوع تردید کردند و این پرسش را مطرح کردند:اگر کالایی با هزینه بالا یا پایین تولید شود و در بازار متقاضی نداشته باشد قیمت آن را چگونه میتوان تعیین کرد. کالای بیمشتری هر مقدار هم که صرف تولید آن شده باشد، ارزشی نخواهد داشت و موضوع معامله نخواهد بود. نخستین پاسخی که به این پرسش داده شد این بود که «فایده کالا» برای مصرفکننده، قیمت آن را تعیین میکند. خاستگاه این سخن را باید در آرای فلسفی جان استوارت میل دید. به اعتقاد او انسانها با انتخاب خود که انتخابی سنجیده و عقلایی است در پی کسب بالاترین نفع هستند، لذا هر کالایی را که مفیدتر تشخیص دهند، فارغ از میزان هزینه تولید آن با پایینترین قیمتی که بتوانند در بازار تهیه میکنند. بدیهی است اگر کالای مفید با قیمت پایین یافت نشود، مصرفکننده حاضر به پرداخت قیمت بالاتر- تا جایی که بتواند- هست.
حاشیه دیگری که بر اقتصاد کلاسیک نوشته شده از آن مارژینالیستها است. واژه مارژین (margin) که مبنای نامگذاری این شاخه تفکر اقتصادی قرار گرفته به معنای «حاشیه» یا «مابهالتفاوت» است. اما معنایی که مارژینالیستها از آن در نظر دارند، این است که در هنگام نیاز شدید به کالایی، خریدار انگیزه پرداخت پول تا سرحد توان را دارد اما با مصرف اولین واحد کالا و کاهش نیاز به آن، برای خرید واحد بعدی، میل و انگیزه خرید کمتر میشود. مشهورترین مثال معروف «آب» است.
انسان تشنه، لیوان اول را با میل فراوان مینوشد اما در لیوانهای بعدی، این شوق و تقاضا به سوی صفر میل میکند. یعنی با هر واحد مصرف، مطلوبیت کمتر میشود. مبنای این بحث با بحث کلاسیکها درباره انتخاب بین کالای ارزان آب و کالای گران الماس تفاوت دارد. کلاسیکها برای حل این تناقض، به جای بحث مطلوبیت، تقسیمبندی ارزش کالاها به ارزش مصرفی و ارزش مبادله را مطرح میکردند. (این موضوع در مقاله دیگر ماهنامه دنیای اقتصاد یعنی مکتب اتریش و ریشههایش بررسی شده است).
اقتصاددانان برجستهای که مبدع این بحث بودند یعنی ویلیام استنلی، کارل منگر و لئون والراس پیشگامان انقلاب مارژینالیستی شمرده میشوند. اما انقلاب این سه در اواخر قرن نوزدهم توسط آلفرد مارشال تکمیل شد و به همین علت بین نامهای مارژینالیسم و مارشال نوعی پیوستگی ایجاد شده که هر یک، دیگری را به یاد میآورد. اهمیت کار مارشال در این بود که بین آرای کلاسیکها و منتقدان مارژینالیست آنها به دنبال یک نقطه تعادل گشت و آن را یافت. مارشال میگفت کلاسیکها برطرف عرضه تاکید کرده و طرف تقاضا را نادیده گرفتهاند و مارژینالیستها و برعکس آنها عمل کرده و بر نقش فایده، تاکید افراطی کردهاند. او برای روشنتر کردن بحث خود از تمثیل قیچی استفاده کرد و گفت اینکه گفته میشود طرف عرضه و قیمت تولید تعیینکننده است یا میل مصرفکننده به خرید، مثل این میماند که کسی بپرسد کدام تیغه قیچی مهمتر است. مارشال از این بحث نتیجه میگیرد، تعیینکننده نهایی قیمت، نسبت بین عرضه و تقاضا است که میتوان آن را با مدل ریاضی یا نمودار عرضه و تقاضا نشان داد. ویژگی اصلی نظریههای نئوکلاسیک، باز بودن راه تحول در آنها است. به همین علت شاید نتوان برای آن نقطه شروع و پایان روشنی را نشان داد. بحثهای نئوکلاسیکها که از اواخر قرن نوزدهم آغاز شده بود در قرن بیستم نیز ادامه یافت. از درون آرای کارل منگر، مکتب اتریش سر برآورد و آرای مارشال، الهامبخش شمار دیگری از اقتصاددانان از جمله جون رابینسون و ادوارد چمبرلن شد. تاکید اقتصاددانان نئوکلاسیک در سالهای پس از جنگ جهانی اول، به رقابت کامل و موانع آن متمرکز شده بود.
از درون این بحثها، در سالهای بین دو جنگ جهانی آرای تازهای بیرون آمد که مدونترین آنها مکتب کینز بود و به نظریه غالب تبدیل شد. جان مینارد کینز که در زمان بحران اقتصادی آمریکا (1931-1929) میزیست علتالعلل این بحران را کاهش تقاضا تشخیص داد و پیشنهادی شبهسوسیالیستی ارائه کرد. براساس طرح کینز، چون جامعه توان مصرف ندارد و این ناتوانی موجب کند شدن چرخه تولید میشود، پس دولت باید با بالا بردن هزینههای خود به رونق تولید کمک کند. استدلال کینز این بود که وقتی دولت با طرحهای خود، پول به جامعه میفرستد، این پول صرف خرید کالاها میشود، کارخانهها رونق میگیرد، کارگران جدید استخدام میکنند، کارگران با دستمزد خود خرید میکنند، رونق کارخانهها بیشتر میشود و دوباره کارگران جدید با کارخانههای جدید میآیند، دستمزدها به بازار میرود و چرخه رونق همچنان تکرار میشود. این فرمول کینزی، در هنگامهای که اقتصاد امریکا و به تبع آن برخی کشورهای دیگر در رکود به سر میبرد، تا حدودی موثر واقع شد اما با گذشت زمان و پرشدن ظرفیتهای خالی تولید، راهحل کینز با آفت افزایش نقدینگی در بازار و کسری بودجه دولت روبهرو شد و ضرورت بازبینی در آن به سر زبانها افتاد. منتقدان کینز گروه تازهای از اقتصاددانان بودند که موضوع نوشتهای دیگر است: مکتب شیکاگو.
گفتههای نئوکلاسیکها
آلفرد مارشال (1924-1842) اقتصاددان انگلیسی و مدونکننده نظریه عرضه و تقاضا و مطلوبیت نهایی در علم اقتصاد. کتابهای مارشال به ویژه اصول علم اقتصاد، سالها درسنامه دانشکدههای اقتصادی انگلستان و جهان بود.
« سرمایه، آن بخش از دارایی است که از درون آن ثروت تازه پدید آید. »
« حق مالکیت افراد، برآمده از قوانین مدنی و بینالمللی یا دست کم عرف است که قدرت آن از قانون کمتر نیست. »
جان مینارد کینز (1946-1883)، اقتصاددانان انگلیسی که آرای او به شکلگیری مکتب کینز انجامید. آرای کینز بر نظریههای اقتصادی پس از او و رفتار دولتها به ویژه در سیاستگذاریهای سالانه تاثیر عمیقی گذاشت.
« دولتها در دورههایی که تورم به صورت پیوسته وجود دارد، بخش بزرگی از دارایی شهروندان خود را به صورت پنهانی مصادره میکنند. »
« مساله این نیست که مردم را چگونه به قبول افکار جدید متقاعد کنیم. مساله اصلی این است که چطور به آنها بقبولانیم عقاید کهنه را فراموش کنند. »
« در درازمدت هم مردهایم. (پس راهحلهای اقتصادی باید معطوف به حل مسائل آنی باشد). »
3 - مکتب تاریخی آلمان و انگلستان
مکتب تاریخی آلمان، همان گونه که از نامش پیدا است، خاستگاه آلمانی دارد؛ اما محصور در مرزهای آلمان نیست. این روش تفکر اقتصادی، در قرن نوزدهم بر آرای متفکران اقتصادی تاثیر زیادی گذاشت و برنامههای اقتصادی دولت آلمان (پروس) را شکل داد.
فرض بنیادی متفکران مکتب تاریخی آلمان این است که اقتصاد هم مانند دیگر معارف انسانی در فرهنگ ملتها ریشه دارد و نمیتوان به تعمیم علمی دست یازید، بلکه هر پدیدهای را میبایست در ظرف زمانی و مکانی خاص خودش واکاوی کرد. مکتب آلمان، تئوری اقتصادی جهان شمول را مردود میداند و بر آن است که علم اقتصاد، محصول دریافتهای تجربی محصور در زمان و مکان است نه استنتاج شده از اصول منطقی و ریاضی. واضعان و شارحان مکتب تاریخی آلمان، حامیان اصلاحات اجتماعی و بهبود وضع توده مردم بودند. دوران شکوفایی این مکتب، مقارن دورانی بود که جهان با سرعت به سوی صنعتی شدن میرفت و کارگران اروپایی وضع اقتصادی نامناسبی داشتند و همین اوضاع نابسامان، میدان را برای اندیشههای سوسیالیستی فراخ و مساعد کرده بود. سهمی که حامیان مکتب آلمان از اقبال عمومی بردند، تصاحب کرسیهای دانشگاهی و غلبه یافتن به فضای فکری آلمان بود. «مکتب تاریخی» به تبع نفوذ دانشگاهی آلمانها از مرزهای پروس فراتر رفت و با آغاز قرن بیستم، علاوه بر اروپای قارهای در ایالات متحده و انگلستان هم نفوذ یافت. گریز مکتب تاریخی آلمان از مقولات انتزاع، قاعده کلی، تعمیم و نظریه، آن را در مقابل مکتب اتریش قرار داده بود. تاکید عمده مکتب اتریش بر همین مقولات مورد انکار مکتب تاریخی آلمان قرار داشت. مکتب تاریخی آلمان، اگرچه به آمریکا و انگلستان راه یافت، اما در این کشورها با استقبال روبهرو نشد؛ زیرا آموزههای آن با آموزههای تحلیلی آمریکایی- انگلیسی، سنخیت نداشت و بلکه در نقطه مقابل آنها قرار میگرفت. علاوه بر جریان عمومی مکتب تاریخی که در آلمان شکل گرفت و بسط یافت، شاخه گمنامی از این مکتب نیز پیش از قرن نوزدهم، در انگلستان پدید آمد. نامآورانی مانند فرانسیس بیکن، آگوست کنت و هربرت اسپنسر، مروجان مکتب تاریخی انگلستان بودند. این افراد از منتقدان اولیه روش استقرایی اقتصاددانان کلاسیک به ویژه نوشتههای دیوید ریکاردو بودند.
متفکران و اقتصاددانان مکتب تاریخی آلمان را به طور کلی میتوان به سه دسته تقسیم کرد. گروه اول یا بنیانگذاران که رهبری آنها با ویلهم روشر، کارل کینز (Karl Knies) و برونو هیلدربراند بود. گروه دوم یا حلقه میانی که گاه نیز «جوانترها» خوانده میشوند، توسط گوستاو فون اشمولر رهبری میشدند و افراد دیگری مانند اتین لسپیرز، کارل بوشر و تا حدودی لویو برنتانو نیز در زمره آنان بودند. متاخرین این جریان فکری نیز تحت رهبری ورنر سومبارت بودند و ماکس وبر را میتوان از برجستگان آنها به شمار آورد. بزرگان و نامآوران مکتب تاریخی انگلستان عبارتند از: ویلیام وول، ریچارد جونز و آرنولد توینبی.
4 - مکتب شیکاگو
از عهد «آکادمی افلاطون» تا زمان ما، شاید هیچ نهاد آموزشی جهان، به اندازه «دانشگاه شیکاگو» بر روندهای فکری و رفتارهای اجرایی دولتمردان جهان تاثیر نگذاشته است. این مقایسه از این جهت مطرح شد که آکادمی افلاطون با هدفی تشکیل شد که هرگز توانایی تحقق آن را نیافت و بهعکس دانشگاه شیکاگو با هدفی محدود بنا شد، اما آثاری فراتر از آنچه بنیانگذارش انتظار داشتند، به جا گذاشت. دانشگاه شیکاگو در سال 1892 میلادی توسط جان راکفلر صاحب و مدیر یکی از شرکتهای نفتی آمریکا تاسیس شد.
هدف اولیه راکفلر این بود که دانشگاه شیکاگو به پایگاهی برای تربیت متخصصان تبدیل شود. اما ورود فیلسوفان به این دانشگاه، از همان آغاز برایش تقدیری دیگر رقم زد. نخستین فرد تاثیرگذار که به دانشگاه شیکاگو پا گذاشت و راه آینده را پیش پای آن گذاشت، جان دیویی(1952-1859) فیلسوف پراگماتیست آمریکایی بود. در واقع جان دیویی بود که اصطلاح مکتب شیکاگو را باب کرد و کوشید شاخههای مختلف تفکر عملگرایانه را ذیل این عنوان، سامان دهد. نخستین تشکلهای فکری که ذیل عنوان عمومی مکتب شیکاگو و تحت تاثیر جان دیویی شکل گرفت، در حوزههای فلسفه، دین، جامعهشناسی و اقتصاد بود. گردانندگان محفل اقتصادی دانشگاه شیکاگو، تورستاین و بلن و فرانکاچ نایت بودند. جریانهای غیراقتصادی دانشگاه شیکاگو، عمدتا در سالهای استادی جاندیونی(1904-1894) رشد و نمو کردند. اما شاخه اقتصادی مکتب شیکاگو دیرتر از بقیه شاخهها و در دهه بیست قرن بیستم سامان یافت. جنبشی که با وبلن و نایت شروع شده بود و تاکید اصلی آن بر «بازار آزاد» و فضیلتهای آزادی اقتصادی بود، از دهه 20 به بعد توسط جورج استیگلر و میلتون فریدمن بسط یافت و به جریان قالب در دنیای اقتصاد تبدیل شد و در دهه 1950، استفاده از اصطلاح مکتب اقتصادی شیکاگو رواج یافت.
آراء متفکران مکتب شیکاگو در وهله نخست، یکی از زیرشاخههای جریان عمومیتر نئوکلاسیسم بود و هنوز هم از نظر مبانی، ذیل همان جریان قرار دارد، اما نقدهایی که اقتصاددانان مکتب شیکاگو بر آراء جان مینارد کینز نوشتند، آنان را به گروهی تبدیل کرد که اگر نتوان نام غیرنئوکلاسیک بر آنها گذاشت، حتما میتوان گفت جریانی کاملا متمایز در درون نئوکلاسیسم هستند که گام به گام بر تشخص و خطوط تمایز آنها افزوده شده است. نخستین خط تمایزی که اقتصاددانان مکتب شیکاگو را از آموزگاران نئوکلاسیک از جمله جان مینارد کینز جدا کرد، نقد آنها به نظریه و ارائه بدیلی برای آن بود که توسط میلتون فریدمن و تحت عنوان نظریه پولی(Monaterism) مطرح شد. بحث دیگری که مکمل بحث نظریه پولی بود، انتقاد از مداخله دولت و هزینههای اشتغالزای آن(نظریه کینز) بود. نظریه پولی تا دهه 1980 که بدیل آن یعنی «انتظارات عقلایی» توسط متفکران جدیدتر مکتب شیکاگو مطرح شد، نظریه غالب بود. طبق این نظریه، برخلاف آنچه کینز میپنداشت، افزایش هزینههای دولت به جای رساندن جامعه به اشتغال کامل، موجب افزایش نقدینگی، کسری بودجه دولت و در نتیجه تورم میشود و تورم زیانبارترین بلای اقتصادی است که دسترنج انسانها را به باد میدهد.
در دهه 1950 که اقتصاددانان مکتب شیکاگو تازه قد برافراشته بودند، هنوز نظریه کینز در محافل اقتصادی جهان، نفوذ فراوانی داشت. علت این نفوذ این بود که بسیاری خروج ایالات متحده از بحران اقتصادی 1929 تا 1931 را وامدار نظریه کینز میدانستند.
این باور البته حاوی بخشی از واقعیت بود. زیرا در جریان بحران اقتصادی آمریکا، آنچه صدمه دیده بود طرف تقاضا، یعنی مصرفکنندگان بودند و در پی تزریق پول به جامعه و بالا رفتن قدرت خرید افراد، بنگاهها رونق گرفتند و به تدریج بر بحران غلبه کردند. اما در عصری که منتقدان کینز به نقد او پرداختند، گرفتاری در طرف تقاضا نبود، بلکه اشباع شدن ظرفیتهای تکنولوژیک، اجازه رشد شتابان را نمیداد و طرف عرضه ناتوان شده بود. در این دوران، اقتصاددانان مکتب شیکاگو بحث واقعی کردن قیمتها، کاهش مداخله دولت در اقتصاد و به تبع آن کاهش هزینههای دولتی را تنها راه نجات کشورها از بلای تورم تشخیص دادند. این دیدگاه اقتصاددانان مکتب شیکاگو که یاران آنها در مکتب اتریش به ویژه هایک از آن حمایت میکردند، به تدریج به فکر غالب نهادهای بینالمللی به ویژه صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی تبدیل شد. در میان سیاستمداران نیز مارگارت تاچر، نخستوزیر انگلستان و رونالد ریگان، رییسجمهور آمریکا در دهه 1980 نخستین کسانی بودند که به اندرزهای اقتصاددانان مکتب شیکاگو به ویژه میلتون فریدمن، گوش سپردند. گفته میشود، تحول اقتصادی دهههای 1980 و 1990 در آمریکا و انگلستان و دیگر نقاط جهان محصول تبعیت تاچر و ریگان از آموزههای فریدمن بوده است.
گفتههای اقتصاددانان مکتب شیکاگو
فرانک هاینمن نایت (1972-1885)، از مهمترین اقتصاددانان جهان است. وی که فرزند یک کشاورز آمریکایی بود، دوره دبیرستان را تمام نکرد، اما دانشگاه تنسی او را در سال 1905 به عنوان دانشجو پذیرفت. نایت در دانشگاههای آمریکا و آلمان فلسفه و اقتصاد خواند و در جوانی اقتصاددان نامآوری شد.
علم از آن جهت که ناچار است جنبههای تغییرناپذیر اشیا را مورد تحقیق و تفحص قرار دهد، اساسا پدیدهای ایستا است.
« کالاها از جایی که قیمتها پایین است به جایی که قیمتها بالاتر است سرازیر میشوند. همین جابجایی آزادانه است که بازارها را آرام میکند. »
میلتون فریدمن (2006-1912) اقتصاددان و روشنفکر آمریکایی که حدود 50سال بر اقتصاد آمریکا و جهان تاثیر گذاشت. نظریههای فریدمن کینز در باب آزادی سیاسی و نسبت آن با آزادی اقتصادی به همراه نظریههای او در باب پول، امروزه از مشهورات علم اقتصاد به شمار میرود. فریدمن که یکی از وظایف خود را پاره کردن پردههای فریب دولتها میدانست، در برابر طرفداران اقتصاد دولتی زبانی گزنده داشت:
« اگر اداره شنزارهای آفریقا را به دولت بسپارید، طولی نخواهد کشید که قحطی سنگریزه پیش خواهد آمد. »
« تنها دولت است که میتواند با مرکب مرغوب و بر کاغذهای نفیس، چیزهایی بنویسد که پشیزی ارزش نداشته باشد. »
« بسیاری از مردم از دولت میخواهند به دفاع از مصرفکنندگان برخیزد، اما واقعیت این است که دفاع از مصرفکنندگان در برابر شر دولت واجبتر است. »
5 - مکتب اتریش
در نیمه قرن نوزدهم میلادی، نفوذ نظری و عملی سوسیالیستها در اروپا، اقتصاددانان لیبرال را به تکاپوی تازهای برای پاسخدادن به پرسشها و رفع تناقضها واداشت. آنها از سویی میبایست، نقصانهای نظری اقتصاددانان کلاسیک را درباره غایتهای اقتصاد رفع میکردند و از سوی دیگر ناچار بودند با جاذبههای پوپولیستی سوسیالیسم جدال کنند.
خدشهای که به نظریههای کلاسیک وارد شده بود به مبحث «منشا ارزش» مربوط میشد. اقتصاددانان تا آن زمان دو منشا برای ارزش کالاها و خدمات قائل شده بودند. اولی از آن اقتصاددانان کلاسیک بود که بر نقش عناصر تولید(کار و سرمایه) و عرضه و تقاضا تاکید میورزیدند و دیگری از آن کارل مارکس بود که منشا ارزش را در «کار اجتماعا لازم» میدانست. طبق نظریه اول، آنچه قیمت کالا را در بازار تعیین میکرد، میزان هزینههای صرفشده در آن و تقاضای مصرفکنندگان بود. براساس نظریه دوم، میزان کاری که صرف تولید کالاها میشود دو بخش دارد. بخش کوچکی از آن به عنوان دستمزد به کارگران داده میشود و مابقی که در واقع محصول استثمار کارگران است به جیب سرمایهداران میرود و جمع این دو قیمت نهایی کالا را تشکیل میدهد.
لیبرالها برای پاسخدادن به استدلال سوسیالیستها با تنگنایی روبهرو شدند که گفته میشد از زمان آدام اسمیت(1790-1723) وجود داشته است.
اسمیت در قرن هیجدهم پرسشی مطرح کرده بود که نه خودش برای آن پاسخ قانعکنندهای یافته بود نه پیروانش. اسمیت پرسیده بود چرا آب که مادهای حیاتی است، از الماس که حیاتی نیست، ارزانتر است. اسمیت برای رفع این تناقض، این راه حل را ارائه کرد که ارزش بر دو نوع است. یکی ارزش مصرفی است و دیگری ارزش مبادلهای. ممکن است کالایی مانند آب ارزش مصرفی داشته باشد، اما ارزش مبادلهای آن ناچیز باشد و به عکس کالایی مانند الماس ارزش مصرفی کمتری داشته باشد، اما ارزش مبادلهای آن بالا باشد. در پی این استدلال، اسمیت این را هم اضافه کرد که ارزش مبادله ای به میزان کار صرف شده در تولید کالا و درجه مشقت لازم برای دستیابی به آن بستگی دارد. اسمیت قائل به رابطه ضروری بین قیمت و فایده کالاها نبود. یعنی اینکه ذهنیت خریدار تاثیری بر قیمت ندارد، بلکه کار است که قیمت را تعیین میکند. اگر بخش دیگر نظریه اسمیت یعنی عرضه و تقاضا و دست پنهان بازار را نادیده بگیریم، استدلال اسمیت در باب ارزش به استدلالی که نیمقرن پس از وی توسط مارکس مطرح شد، شباهت زیادی دارد. اقتصاددانان مارژینالیست برای رفع «پارادوکس آب - الماس» بحث مطلوبیت را مطرح کرده و اینگونه نتیجهگیری کردند که درست است که آب عنصری حیاتی است، اما به علت وفور آب و کمیابی الماس، مصرفکنندگان اجباری ندارند که برای ماده حیاتی آب پول زیادی بپردازند، اما مطلوبیتی که الماس برایشان دارد، انگیزه پرداخت پول بیشتر را توجیه میکند. طبیعی است که اگر آب کمیاب شود، حتما مردم برای تامین آن پولی بیشتر از الماس خواهند پرداخت. مارژینالیستها همچنین میگفتند ارزش کالا ربطی به میزان کار و یا ارزش مصرفی ندارد. بلکه مطلوبیت نهایی است که قیمت را تعیین میکند. نظریه مارژینالیستها، معضلی را که آدام اسمیت مطرح کرده، اما در پاسخ آن مانده بود، حل کرد و در عین حال به نظریه ارزش کارل مارکس خدشهای جدی وارد کرد. این تحول، به صورت تدریجی راهی تازه پیش روی طرفداران اقتصاد آزاد گذاشت و به پیدایش نسل تازهای از اقتصاددانان انجامید که پایهگذار مکتب تازهای به نام مکتب اتریش شدند. واضعان و شارحان مکتب اتریش که با نامهای مکتب وین و «مکتب روانشناختی» هم شناخته میشود، کوشیدند برای مدعاهای اقتصاددانان مارژینالیست، مبانی فلسفی و نظری محکمی بسازند که اجزای آن، سازگاری بیشتری داشته باشد. آغازکننده این کار کارل منگر بود که تاثیر فکری و عملیاش بیش از همگنان مارژینالیست او بود. منگر در سال 1871 کتاب«اصول اقتصاد» را نوشت. حلقهای از اقتصاددانان که دور منگر، بوهم باورک و فردریش فون وایزر جمع شدند، هسته اولیه مکتب اتریش بودند. این افراد که معاصر کارل مارکس بودند، به تلاش گستردهای برای نقد آرای او دست یازیدند. بعدها لودویک فون میزس و فردریش هایک هم به این نحله پیوستند و جریانی پرقدرت شکل دادند. نفوذ این جریان در زمان خود، در چارچوب دانشکدهها و محافل فکری محصور ماند اما به مرور زمان بر اهمیت و نفوذ آن افزوده شد.
بنیان نظری مکتب اتریش که طرح اولیه آن را منگر و بوهم باورک ریختند و میزس و هایک آن را بسط دادند و غنا بخشیدند، به صورت خلاصه این است: نظریهها و آرایی که کار یا هزینه تولید را منشا ارزش میدانند، بیاعتبارند. آنچه باعث میشود، مردم کالایی را به قیمتی که در بازار یافت میشود، خریداری کنند، میزان رضایتمندی برآمده از آن کالاست. ممکن است برای تولید کالایی 100 واحد کار و سرمایه صرف شود اما کسی متقاضی آن نباشد و برایش پشیزی نپردازد و برعکس ممکن است کالایی با یک واحد کار و سرمایه تولید شود و مصرفکنندگان برای خرید آن 100واحد پول بپردازند. عنصر تعیینکننده قیمت، خود انسان است نه روابط اجتماعی. ترجیحات ذهنی انسانهاست که آنان را بر آن میدارد چه کالایی را، چه زمانی و با چه قیمتی خریداری کنند. میتوان فهمید که مردم چه کالایی را بیشتر میپسندند اما کسی نمیتواند میزان این ترجیح را محاسبه کند. بنابراین باید تولید و دادوستد در فضای کاملا آزاد و بدون مداخله عناصر بیرون از بازار(به ویژه دولت) رخ دهد تا تولیدکنندگان براساس علائمی که از مصرفکنندگان دریافت میکنند، نوع و میزان کالاهای مورد نیاز جامعه را شناسایی کنند. برای اینکه این کارها به هرج و مرج در جامعه نیانجامد، میبایست قواعدی که با همه شهروندان برخورد واحد دارد، وضع شود؛ این قواعد نباید بر اساس خواستهها و اراده افراد و به صورت «مصنوع» ایجاد شود، بلکه میبایست با تاسی به «نظم خودجوش» ، آنچه که افراد در طول زمان و به صورت عرفی انجام میدهند، قاعدهمند شود. اگر نیروی مداخلهگر دولت، کار مردم را به خودشان بسپارد و فراتر از قاعدهگذاری کلی کاری نکند، بازار توانایی تنظیم ارتباطات افراد را خواهد داشت. مثالی که هایک در این زمینه میزند این است: اگر در ایستگاه اتوبوس، مردم به انتخاب خود سوار شوند، کسی که میخواهد آخر مسیر پیاده شود، تمایل دارد که در گوشهای دنج در صندلیهای آخر بنشیند و کسی که میخواهد ایستگاه بعدی پیاده شود نزدیک در میایستد و … اما اگر نفر اول را وادار کنیم در یکی از صندلیهای نزدیک در بنشیند و نفر دومی را به زور در ردیفهای آخر جا دهیم موجب بینظمی و نارضایتی میشویم.
هایک از این مباحث و تمثیلها نتیجه میگیرد: برنامهریزی، خاص سازمانهای مصنوع بشر مانند شرکتها و بنگاهها است که نظم آنها وابسته به نظم خودجوش و بزرگ جامعه است. برنامهریزی برای نظامهای خودجوش مثل جامعه و کشور به شیوه برنامهریزی رایج در نظامهای مصنوع، آزادیهای فردی را نابود میکند. نظام بازار، به موجب نظم خودجوش نهفته در آن، برنامهای درونی و خودگردان دارد که هیچ طرح و برنامه مصنوع بشر، نمیتواند جای آن را بگیرد. کتاب نامدار «راه بندگی» که هایک نزدیک به 70سال پیش آن را نوشت، آثار عملی نادیده گرفتن «نظم خودجوش» و میل مداخلهگری دولت برای ایجاد «نظم مصنوع» را به صورتی درخشان نشان میدهد. در این کتاب نشان داده میشود که نظم مصنوع، لاجرم به جباریت و آزادیکشی میانجامد.
گفتههای اقتصاددانان مکتب اتریش
لودویک هاینریش فون میزس (1973-1881) اقتصاددان و فیلسوف اتریشی و از بزرگان مکتب اقتصادی اتریش است. میزس بر آرا و نظریات اقتصادی قرن بیستم تاثیر عمیقی گذاشت و اگرچه در نیمه اول قرن با توجه زیادی مواجه نشد اما در نیمه دوم قرن بیستم به یکی از مراجع بزرگ اقتصاددانان تبدیل شد. کتابخانهای به نام میزس تاسیس شده است که در زمینه مباحث تئوریک اقتصادی فعالیت چشمگیری دارد. محور اصلی نظریات میزس محدود کردن قدرت دولت است:
« اگر میخواهید بین ملتها صلح پایدار ایجاد شود، قدرت و نفوذ دولتها را محدود کنید. »
« دولتها در همه دورهها، منشا بزرگترین تلخکامیها، انحرافها و فجایع بشری بودهاند.
« بزرگترین شری که تاکنون بشر با آن روبهرو شده، دولتهای بد بودهاند. »
فردریش آگوست فون هایک (1992-1899) – هایک اقتصاددان و فیلسوف اتریشی است که از دانشگاه وین دکترای حقوق و علوم سیاسی گرفت و بعدها استاد دانشگاه لندن شد و به تابعیت انگلستان درآمد. ورود هایک به مباحث سیاسی و اقتصادی در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، به لیبرالیسم جانی تازه بخشید: هایک در زمره بزرگترین منتقدان دولتهای توتالیتر بود و گناه همه مصائب بشری را متوجه دولتها میدانست:
« اگر میخواهیم در جامعهای آزاد زندگی کنیم، باید به این واقعیت اعتراف کنیم که هیچ آرمان و آرزویی آن قدر ارزش ندارد که آن را به زور به دیگران بقبولانیم. »
« در جامعهای که اصول رقابت به آن حاکم است احدی نمیتواند سر سوزنی از ستمکاریهای موجود در جوامع مبتنیبر برنامهریزی را انجام دهد. »
« اغراق نیست اگر بگوییم تاریخ بشر، تاریخ تورم است و این تورم محصول دولتهایی است که میخواستهاند دولت بمانند. »