محسن امین زاده، قائم مقام پیشین وزارت خارجه در خاطرات خود که سایت روز آنلاین برای نخستین بار آن را منتشر می کند از رنج ها ، شکنجه ها و بی احترامی هائی یاد می کند که در زندان سپاه پاسداران بر وی روا داشته شده است. در این یادداشت ها فاش می شود چهره های سرشناس جمهوری اسلامی با سی سال سابقه حضور در مقامات دولتی نه تنها از تعرض ماموران مصون نبودند بلکه بیش تر مورد عتاب قرار می گرفتند.آقای امین زاده خود در مقدمه این یادداشت ها نوشته: "این نوشته بخشهایی از خاطرات من از دوره بازداشتم در سال 1388 است".
چهارماه حضور وی و مقاماتی مانند سخنگوی دولت اصلاحات، قائم مقام وزارت اقتصاد و چهره های سرشناس مدیریت صنعتی در سلول های انفرادی و ششصد ساعت بازجوئی توام با توهین و آزار اما باعث نشده نویسنده که یک دیپلماست و سیاستمدار است، به خشونت کلامی واداشته شود.امین زاده در ابتدای یادداشت هایش نوشته:«در میان وسایل ناچیزی که از دوران زندان در اختیار دارم یک پوشه مقوایی وضعیت خاصی دارد. چند جلد کتاب، دو دفتر یادداشت، مهر و تسبیح کربلا، پیش نویس دفاعیات دادگاه، مداد و خودکار و یک شانه از جمله وسایلی است که در ماههای آخر زندان در اختیارم بوده است؛ اما پوشه مقوایی بیش از همه این وسایل و بخصوص در سلولهای انفرادی با من همراه بوده و نقاشیهای روی آن خاطرات این دوره را زنده میکند. این نوشته بخشهایی از خاطرات من از زندان است که به کشیدن نقاشی روی این پوشه ارتباط دارد.»
محسن امین زاده دیپلمات با سابقه و از مدیرانی است که از ابتدای شکل گیری جمهوری اسلامی و بعد از پایان تحصیلات خود در مقامات حساس بود.او همزمان با آغاز دولت محمد خاتمی به عنوان مشاور سیاسی رییس جمهور مشغول بود و زمانی که سخن از تاسیس یک جبهه اصلاح طلبی به میان آمد همراه با محمدرضا خاتمی، محسن میردامادی، مصطفی تاج زاده، سعید حجاریان و بهزاد نبوی از جمله بنیان گذاران مشارکت بودند. وی که همزمان معاونت وزارت خارجه را نیز به عهده داشت با این تذکر قانونی روبرو شد که اعضای دستگاه سیاست خارجی نباید در احزاب سیاسی عضو باشند و به همین جهت جای خود را به دوستان و همفکرانش داد و به توصیه محمد خاتمی، رییس جمهور در وزارت خارجه ماند.امین زاده که بعد از پایان ریاست جمهوری محمد خاتمی، همچنان به آرمان های اصلاحات وفادار ماند روز 26 خرداد سال 88 و تنها چهار روز بعد از کودتای انتخاباتی توسط سپاه پاسداران دستگیر شد و بعد از گذراندن 238 روز در زندان با وثیقه هفتصد میلیون تومانی به مرخصی رفت و بهمن همان سال، دادگاه جمهوری اسلامی وی را به جرم شرکت در مبارزات انتخاباتی به نفع میرحسین موسوی به شش سال حبس تعزیری محکوم کرد.
متن یادداشت های امین زاده
برای یک زندانی سیاسی گذراندن هر روز و هر ساعت از هشت ماه بازداشت در اوین، چهارماه در سلول انفرادی و 600 ساعت در اتاقهای بازجویی، سرشار از خاطره است. خاطراتی تلخ، دردناک، جانکاه و گاهی هم شیرین و آرامبخش. حتی بیان بخشهای مهمتر این خاطرات نیز قصه درازی است که امیدوارم روزی، تا حافظهام یاری میکند، امکان نوشتن آن را پیدا کنم. اما این نوشته صرفاً خاطرات مربوط به کشیدن نقاشی از این دوره و بخصوص در اتاقهای بازجویی و سلولهای انفرادی است.
در سلول انفرادی خیلی تمایل داشتم که خاطره بنویسم. مشکل مهم در ماههای اول، محرومیت از قلم و کاغذ بود. گاهی یک خودکار و برگهای بازجویی برای پاسخ به سؤالاتی در سلول، در اختیارم بود اما مأموران به شدت کنترل میکردند که هیچ کاغذ و قلمی نزد من باقی نماند. در ماه چهارم چند قطعه کاغذ کوچک قابل نوشتن، بدست آوردم اما بازرسی دائم سلولم که بعضاً با دوربین مخفی هم کنترل میشد، این کار را بسیار دشوار میکرد. در این شرایط تنها توانستم با استفاده از نشانهگذاری و نیز کلمات رمزی برای نوشتن خاطراتم در بیرون از زندان این برگها را نزد خود نگاه دارم. بعداً مجبور شدم برخی از این یادداشتها را هم به دلیل کنترلهای شدید از بین ببرم. در ماههای بعد، به تدریج کتاب و قلم و کاغذ به صورت کنترل شده در اختیارمان قرار گرفت؛ اما نگرانی از افتادن مطالب به دست مأموران باعث میشد که همچنان، مطالب به صورت اشاره و با رمز و راز نوشته شود. امیدوار نبودم که امکان خارج کردن این یادداشتهای محدود هم از زندان وجود داشته باشد اما خوشبختانه مانعی ایجاد نشد. این خاطرات را بر اساس همان یادداشتها، در دوران مرخصی در فروردین ماه 89 نوشتم.
چهارشنبه 24 تیرماه 1388
به خاطر ندارم که اولین خط را چه روزی روی پوشه زیردستم در اتاق بازجویی کشیدهام. اما حالا خطوطی پراکنده روی پوشه زیردستیام دیده میشود. هم روی پوشه و هم در صفحات داخلی پوشه که شطرنجی است. چند روزی است که بازجوها پوشهای به من میدهند تا زیر برگهای بازجویی بگذارم و راحتتر روی برگها بنویسم. پیش از این، یک دسته برگ سفید بازجویی زیردستی من بود. پوشههای بازجویان از جمله پوشه زیر دستی من، پوشههای بیکیفیتی غالباً به رنگ آبی است. روی پوشهها براق است با طرحی ابرمانند. داخل پوشه به رنگ طوسی است با خطوطی شطرنجی که همه صفحه را پر کرده است.امروز سیامین روزی است که در سلول انفرادی به سر میبرم. ساعت یک صبح روز 26 خرداد ماه 88 به شیوهای بسیار غیرعادی دستگیر شدم. به سرعت به زندان اوین منتقل شدم و تحت بازجویی قرار گرفتم. حالا سی روز از بازجویی بیامان من میگذرد. جز دو روز، تمام روزها و شبها و گاهی نیمهشبها بازجویی شدهام. 7 تا 14 و حتی گاهی 15 ساعت.
غالباً بازجوییها روی صندلیهای چوبی امتحانی انجام میشود. گاهی هم روی نیمکتهای مدرسه. در هرحال رو به دیوار مینشینم. درعین حال اجازه ندارم چشمبندم را بردارم. تنها میتوانم در حد دیدن صفحات کاغذ آنرا بالا بکشم. بازجوها پشت سر من مینشینند. روی همه میزهای متصل به دسته صندلیهای امتحانی و روی نیمکتهای چوبی، افراد مختلف که طبعاً باید متهمان قبلی باشند با دستخطهای غالباً نازیبا خطوطی به یادگار نوشتهاند. نامهایشان هیچکدام برایم آشنا نبود، دعایی و مناجاتی و شکوایهای با خدا، توسلی به معصومین، تاریخ بازجویی و بازداشت، طول مدت زندان و... و البته اشعار و جملاتی غالباً تلخ و دردمندانه؛ "ای وای براسیری کز یادرفته باشد"، "هرگز به بازجو اعتماد نکن"، "هرچه می دانی بگو و خلاص شو"، "این نیز بگذرد"، "کجایی مادر؟"، "مادر تحمل کن پسرت به زودی میآید" و جملاتی از این قبیل. نمیدانم چرا هرگز رغبت نکردم که کار آنان را تکرار کنم. مطمئن هستم که در 20 روز اول هیچ خطی روی هیچ کاغذ و مقوا و میز و نیمکتی نکشیدهام. فکر میکنم این عادت همیشگی و غالباً ناخودآگاه من، به خاطر چشمان غیرقابل اعتماد بازجویان در پشت سرم، بکلی ترک شده بود و تصور اینکه ممکن است تماشای خطوط درهم و برهم من بازجویان را سرگرم کند، این عادت ناخودآگاه را در من سرکوب کرده بود.
تا آنجا که به خاطر دارم کشیدن خطوط درهم عادت همیشگی من بوده است. تقریباً هیچ پیشنویسی نداشتهام که در حاشیه آن خطوط درهم و برهمی دیده نشود. گاهی برگی یا گلی، گاه ماه یا ستارهای، اشکال هندسی، خطوط اسلیمی و غالباً خطوط و تصاویری نامفهوم و گاهی نیز خط نقاشی، نامی آشنا یا ناآشنا، کلمهای مربوط و نامربوط. نمیدانم این عادت از چند سالگی با من بوده اما مطمئن هستم که عادت سالهای دبیرستان من بوده است؛ سالهایی که به مهارت خود در نوشتن کلمات به صورتهای مختلف خط نقاشی و حجمی میبالیدم، و در نوشتن تیترها و کشیدن طرحهایی برای تزیین روزنامههای دیواری دبیرستان مهارت داشتم. مهارتهایی که بدون تعلیم گرفتن از کسی پیدا کرده بودم و فکر میکردم روزی این مهارت را با آموختن، عمق خواهم بخشید و هنرمند خواهم شد. کاری که مثل بسیاری کارهای ناتمام دیگرهرگز عملی نشد. مثل مهارتهای عکاسی و انگیزههای فیلمسازی در حوزه هنر و بسیاری کارهای ناتمام دیگر در حوزههای دیگر. در واقع، مهارت من در کشیدن خطوط و نگارش خط نقاشی، بیشتر مزاحم بود و باعث میشد تقریباً هیچ پیشنویسی از این خطوط مصون نماند و لذا گاهی مجبور میشدم دستنوشتههایم را صرفاً بخاطر همین خطوط و نقاشیهای اضافی، پاکنویس یا تایپ کنم. گاهی خطوط کشیده شده، به اشکالی دوستداشتنی هم تبدیل میشدند، اما نه هرگز کسی به آن توجه کرده بود و نه من رغبتی برای حفظ این طرحهای گرافیکی پیدا کرده بودم.
شنبه 3 مرداد 1388
امروز چهلمین روزی است که در بازداشت به سر میبرم. 23 روز پیش، از بند اولی که ورودی آن 60 یا 70 قدم پایینتر از بند فعلی بود به این بند منتقل شدم. در این بند رفتار زندانبانان بهتر است و بازجویان هم تلاش میکنند نشان دهند که روششان با روش بسیار خشن گروه اول متفاوت است. (حالا میدانم که هر دو بند در زندان اوین دیوار به دیوار هم تحت اختیار کامل سپاه پاسداران است و با هم بند 2- الف نامیده میشوند. 17 روز اول در بخش سلولهای انفرادی اطلاعات سپاه در بند 2- الف بازداشت بودم. بعد از آن به بخش سلولهای انفرادی حفاظت اطلاعات سپاه منتقل شدم. از روزهای اول بازداشت فهمیدم که در اختیار مأموران سپاه پاسداران هستم اما بقیه اطلاعاتم بعداً تکمیل شد. با توجه به قرینههایی در رفتار و اظهارات بازجویان و زندانبانان دریافتم که دو بخش این بند هیچ هماهنگی با هم ندارند و متعلق به دو بخش متفاوت سپاه پاسداران هستند. اما مدتی طول کشید تا هویت این دو بخش را کامل بشناسم. چند ماه بعد خانوادهام در ملاقات با من گفتند که از خانوادههای زندانیان شنیدهاند که نام بندی که در آن به سرمیبرم 2- الف است.) حالا خطوط روی پوشه زیردستی بیشتر شده است. نمیدانم بازجویان متوجه شدهاند یا نه ولی هیچ واکنشی از آنان ندیدهام. درعین حال سعی میکنم این مسئله بیاهمیت منجر به گفتگویی با بازجویان نشود.
چهارشنبه 7 مرداد 1388
امروز سیاهترین روز دوره بازداشت من بود. رفتار بازجویان کاملاً تغییر کرده است. آنان از ابراز جملات نسبتاً محترمانهتر چند هفته اخیر دست برداشتهاند و برعکس به زشتترین روشها بر مبنای ادعاهایی سرتا پا دروغ و بسیار توهینآمیز دست یازیدهاند. روشهایی که شنیده بودم اما هرگز آن را همچون امروز باور نکرده بودم. بازجوی جدیدی که بعداً فهمیدم سرتیم بازجویان است برای اولین بارخودش دست به کار شد و بدترین لحظات بازجویی را برای من خلق کرد. او اندامی درشت و شکمی بسیار بزرگ داشت و با لحن بسیار بدی سخن میگفت. هرچند ادای الفاظ رکیک با برخوردهای فیزیکی هم همراه بود اما حتماً تحمل کتکها از تحمل اظهارات و رفتار زشت او آسانتر بود.
بیتردید سلول انفرادی نوعی شکنجه است و سلول انفرادی بدون توالت برای من که سنگ کلیه دارم شکنجهای مضاعف بود اما تلخترین و بدترین لحظات دوران زندان من مربوط به سلول انفرادی نیست. مربوط به ساعات بازجویی است. بازجوییهای توهینآمیز، تکراری، بیمحتوا و آزاردهنده. بازجوییهایی که حکایت از فقدان اطلاعات بازجویان نسبت به من و فقدان تجربه و تخصص آنان نسبت به کارشان داشت. بازجوییهایی در فضایی آکنده از توهم، نفرت، بداندیشی، دروغ و نیرنگ و باورهایی شبهکمونیستی که هدف هر وسیلهای را توجیه میکند. بازجوییهایی همراه با زشتترین و رکیکترین کلمات و تهمتها و توهینها. توهین نسبت به افرادی که مورد احترام من بودند و یا دوستشان داشتم. و البته تحمل توهین به آدمهای محترم دیگر برای من غیرقابل تحملتر از توهین به خودم بود. نمیدانم شاید دلبستگی به اعتلای این نظام و انقلاب اسلامی هم تجربه این لحظات را برایم زجرآورتر میکرد. من هیچ پاسخی برای علت چنین رفتاری با خودم نداشتم. مطمئن هستم که در این لحظات رنجآور روی پوشه زیردستی خط کشیدهام ولی نمیدانم چه کشیدهام.
پنجشنبه 8 مرداد 1388
امروز هم برخوردهای زشت سربازجوی درشتاندام ادامه یافت. دیروز و امروز بیشتر از روزهای قبل روی پوشه زیردستی خط کشیدهام. نمیدانم. ظاهراً در تلخترین و آزاردهندهترین لحظات اتاق بازجویی کشیدن بیاراده خودکار سیاه روی این تکه مقوا، این لحظات طاقتفرسا را برایم تحملپذیرتر میکرد. بالاخره سربازجو تحمل خود را از دست داد و فریاد زد که خط خطی نکن. تو دائم داری پوشهها را خط خطی میکنی و بیتالمال را حرام میکنی. گفتم: "این کار ارادی نیست. یک عادت دیرینه است و به من تمرکز میدهد. بگذارید که این پوشه زیردست من باقی بماند و آن را عوض نکنید. نهایتاً پول یک پوشه و یک خودکار مشکی را پرداخت خواهم کرد." دوباره فریاد زد که لازم نکرده. به هرحال از خط کشیدن روی پوشه دست کشیدم.
طی یادداشتی روی برگی که به درخواست من زندانبانها در اختیارم قرار دادند، از رفتار ناشایست و پروندهسازی جعلی بازجویان به بازپرس شکایت کردم و در دیدار هیئتی که برای اولین بار در این روز از سوی قوه قضائیه برای بازدید از زندان آمده بودند شکایتم را تکرار کردم. ساعات بعد از بازجویی در سلول انفرادی نیز بسیار تلختر از روزهای قبل گذشت. من مات و مبهوت بودم و ساعتها به نقطهای خیره مانده در خودم فرو رفته بودم. من امروز با پدیدههایی در زندان مواجه شدم که تحمل آن برای کسی که همیشه به اعتلای نظام جمهوری اسلامی ایران اندیشیده و برای آن تلاش کرده، بسیار دشوار است.
شنبه 10 مرداد 1388
امروز ما را برای شرکت در دادگاه رسیدگی به جرایم متهمین حوادث بعد از انتخابات به کاخ دادگستری بردند. صبح یک دست لباس نو زندانیان را دادند که بپوشم و بعد در یک مینیبوس به همراه آقای صفاییفراهانی و عدهای جوان دستگیر شده در خیابان، ما را به دادگاه بردند. خوشحال شدم که بعد از مدتها آقای صفایی عزیز را میدیدم. خیلی ناراحت و عصبی بود. در هنگام برگشت از دادگاه عصبیتر هم شده بود. او شخصیتی احترام برانگیز است. تأثیری که ظاهراً روی نگهبانان خودش هم گذاشته است.
در سالن دادگاه، پیش از آنکه دوربینهای تلویزیون را روشن کنند، در فضایی وهمانگیز و آکنده از رعب و وحشت، ما را مثل وسایل نمایشی چیدند. عدهای اوباش را با دستبند آورده بودند. عدهای جوان را از تظاهرات خیابانی جمع کرده بودند و اکثر مسئولین سابق که سپاه آنها را دستگیر کرده بود، نیز حضور داشتند. سعی داشتند این سه دسته را به صورت درهم بنشانند تا هم به تصور خودشان ما را تحقیر کرده باشند و هم نگذارند کسی عکس یادگاری بگیرد. من را میان اوباش نشاندند. به مسئول خشنی که کارش چیدن متهمین بود گفتم: "تو را به جدت دیگه ما را وسط اوباش ننشان. با همان جوانها مخلوط کن." رفت و مشورت کرد و پذیرفت که اوباش را در کنار هم پشت سر ما و جوانها بنشانند. خیلیها بودند. تنها از دستگیر شدههایی که از دستگیری آنها خبر داشتم مصطفی تاجزاده در جمع ما نبود که خیلی همه ما را نگران کرد. همه خیلی لاغر و شکسته شده بودند. اجازه سلام و احوالپرسی با سایر زندانیان را به ما ندادند. محتوای دادگاه خیلی بد بود و بدتر از همه کیفرخواستی بود که در تلاش برای اثبات ادعاهای عجیب و غریب و بیاساس علیه متهمین، بار تبلیغاتی زیادی به نفع همه دشمنان نظام داشت.
بعد از دادگاه من را مستقیم به اتاق بازجویی بردند که درباره برداشتم از دادگاه صحبت کنم و بنویسم. میخواستم بگویم که دادگاه در حد فاجعهآمیزی حتی برای برگزارکنندگان آن بد بود؛ اما گفتن این حرف دشوار بود. گفتم آیا فکر نمیکنید کیفرخواست نماینده دادستان خیلی به نفع آمریکاییها بود. من هم مانند امام خمینی معتقدم که آمریکا همچنان هیچ غلطی در ایران نمیتواند بکند ولی نماینده دادستان در کیفرخواست خود خلاف این را بیان کرد و برای متهم کردن ما اختلافات و حتی اختلاف سلیقههای درون نظام را هم به آمریکا نسبت داد...(خاطرات دادگاه و بازجویی بعد از آن حدیث مفصلی است جدای از خاطرات نقاشی که بماند برای بعد)... بهرحال بازجو جوابی برای توضیحات مفصل و پرسشهای من نداشت و مطالبی گفت که به شکلی تأیید ضمنی برخی حرفهای من هم بود. درحین اظهارات او من روی پوشه نقاشی میکردم و چقدر دلم میخواست که بعد از آن دادگاه عجیب و غریب، بجای هرکاری در اتاق بازجویی نقاشی کنم.
یکشنبه 11 مرداد 1388
ظاهراً به دنبال شکایت من روال بازجوییها به حالت آرامتری برگشته است. از سربازجوی درشتاندام خبری نیست و بازجوی قبلی به سرکار خود بازگشته است. او که برخلاف رئیسش بر اساس مشاهدات من از زیر چشمبند، جثه کوچکی دارد، مدعی است که زیاد میداند و در دانشگاه تهران در رشته حقوق تحصیل میکند و فرد باسواد و باتجربهای است. هرچند مطالب مطرح شده از سوی او در طی بازجوییها، این ادعاها را نفی میکند، اما بهرحال او برخی از اساتید حقوق دانشگاه تهران را میشناسد.
به او گفتم که من به صورت غیرارادی روی پوشه خط میکشم. به بازجوی دیروزی گفتم این پوشه را عوض نکنید تا پوشه کمتری خراب شود و من نهایتاً پول یک پوشه و خودکار را میپردازم. برخلاف انتظار، بازجو فوراً گفت که مانعی ندارد این پوشه را میگذاریم روی میز بازجویی بماند. من در کتاب روانشناسی خواندهام که اینگونه رفتار غالباً غیرارادی است و به تمرکز و بهتر فکر کردن افراد کمک میکند. درخواست ماندن پوشه روی میز بازجویی، بعد از درخواست عینک مطالعه که ده روز پس از دستگیری بالاخره در اختیارم گذاشتند، جدیترین درخواست من از زمان دستگیریام بود. من بنا داشتم که از بازجویان چیزی نخواهم و حتی دو بار تماس تلفنی با خانوادهام طی این مدت هم با پیشنهاد آنها انجام شده است.
یکشنبه 11 مرداد 1388
امروز در حین بازجویی با خیال راحتتر روی پوشه خطوطی کشیدم و با چشم خریدار به پوشه نگاه کردم. روی پوشه سایهای سیاه از چهره یک مرد نقش بسته بود و در سمت چپ داخل پوشه خطوطی غیرمرتبط بخشی از خانههای شطرنجی را پر کرده بود. همه تصاویر خیلی سیاه است اما نه به سیاهی ساعات بازجویی. راستش را بخواهید از اینکه موافقت کردهاند که پوشه زیر دستم بماند خوشحالم. حالا در اتاق بازجویی یک چیز آشنا وجود دارد که من هر روز از دیدنش خشنود میشوم.
سهشنبه 13 مرداد 1388
امروز پنجاهمین روز دستگیری و بازجویی بیامان من است. روی پوشه زیردستی اتاق بازجویی، یک برگ و چند چهره درهم مرد و زن شکل گرفته است و تعدادی از خانههای شطرنجی قسمت سمت چپ داخل پوشه نیز از خطوط و نقاشیهای من پر شده است. با خودم قرار گذاشتهام که در کشیدن خطوط روی پوشه صرفهجویی کنم و بخصوص از کشیدن خطوط درهم و برهم خودداری نمایم. به خودم سهمیه دادهام که هر روز چند خانه از صفحه شطرنجی را بیشتر پر نکنم.
سهشنبه 20 مرداد ماه 1388
خانههای شطرنجی یکی پس از دیگری نقاشی شده است. به نظر جالب میرسد. خطوط کشیده شده بیش از حد مرتب است. طبعاً شطرنجی بودن پوشه کمک بزرگی است اما در حالت عادی خطوطی که غالبا روی کاغذهای زیردستم میکشم هیچ نظم و انضباطی ندارد و خطدار بودن برگهها هم مانع بینظمی و درهم و برهم بودن خطوط نمیشود. ظاهراً این نظم از مزایای نقاشی کردن در زندان و اتاق بازجویی است.البته منحصر بودن این پوشه برای نقاشی هم عامل مهمی در منظمتر شدن خطکشیهای غالباً بیدقت و ناخودآگاه من است.
پنجشنبه 22 مرداد ماه 1388
مدتی است که میدانم علاوه بر من دوستان خوبم میردامادی، صفاییفراهانی و رمضانزاده در سلولهای انفرادی دیگر همین بند زندانی هستند. گاهی صدای آنها را میشنوم. گاهی از زیر چشمبند آنها را درحال عبور از راهرو، هنگام رفتن به دستشویی یا هواخوری دیدهام. فکر میکنم اخیراً از آنها کمتر از من بازجویی میشود. چون غالباً هنگام عبور از جلوی سلولهای دیگر میبینم که در سلولها قفل است. وقتی زندانی را برای بازجویی میبرند در سلول او باز میماند. امروز هنگام رفتن به هواخوری از زیر چشمبند، رمضانزاده را دیدم که از کنارم رد شد. گفتم: "سلام عبدالله. حالت چطور است؟" پاسخم را داد. نگهبان سهواً یا عمداً تعللی کرد و ما دو جمله رد و بدل کردیم. او گفت: "چرا اینقدر تو را بازجویی میکنند؟ حالت خوب است؟" گفتم: "نمیدانم. حالم هم تعریفی ندارد. از بازجوییها خیلی عصبی میشوم." گفت: "دعای سمات زیاد بخوان. آرامت میکند."
جمعه 23 مرداد 1388
امروز شصتمین روز بازداشت و بازجویی بیامان من است. چند روزی است که بازجویان ایمیل (پست الکترونیک) من را باز کردهاند و از این موفقیتشان خیلی خوشحالند. آنها تمام بایگانی چهارساله من را در اختیار دارند. فکر میکنم بیش از 4 هزار پیام الکترونیک در اختیارشان قرار دارد که 1000 تا 1500 پیام در دو هفته آخر انتخابات برایم ارسال شده و من فرصت نکردهام آنها را ببینم. آنها از روزهای اول دستگیری خواهان رمز ورود به ایمیلهای من بودند و من حاضر به همکاری نشده بودم. به آنها گفته بودم که شما بیجهت برای ارسالکنندگان ایمیلها نیز پروندهسازی خواهید کرد و لذا من در این زمینه با شما همکاری نمیکنم. با توجه به ذهن متوهم بازجویان و مدیرانشان، گاهی ترجیح میدادم که ایمیل را خودشان باز کنند و محتوای آن را بررسی کنند و خیالشان راحت شود. ولی من رمز ایمیلها را هیچگاه به بازجویان ندادم.
دیروز در حین بازجویی روی پوشه یک رشته منحنیهای موازی رسم کردهام. امروز به نتیجه کار دیروز توجه بیشتری کردم. در حد نقاشی وسط بازجویی واقعاً خوب درآمده است. تازه این خودکار هم خوب همکاری نمیکند و ناگهان وسط کشیدن یک خط، جوهرش قطع میشود یا جوهر اضافه از آن خارج میشود. اما در مجموع خوب شده است. هیچوقت در حالت عادی منحنیهای موازی به این خوبی نکشیدهام. نمیدانم چگونه در اتاق بازجویی کشیدهام.
یکشنبه 25 مرداد ماه 1388
امروز یکی از زندانبانها از من پرسید که فکر میکنی وضعیت تو چه میشود؟ آیا تو را قبل از ماه مبارک رمضان آزاد خواهند کرد؟ گفتم: از رفتار بازجویان برمیآید که قرار است هفته آینده آزاد شویم ولی هیچ چیز دست بازجوها نیست و معلوم نیست که تصور آنان درست باشد. و ادامه دادم که: البته آقا سید ("سید" اسم مستعاری بود که همه نگهبانان زندان، که اکثراً هم سید نبودند، برای خطاب کردن یکدیگر بکار میبردند.) اگر راستش را بخواهید بدم هم نمیآید که ماه رمضان در زندان بمانم. ما که ماههای رجب و شعبان را در سلول انفرادی گذراندهایم و بیشترین فرصت عبادت و ارتباط با خدا را در این ماهها پیدا کردهایم، حیف است که ماه رمضان در سلول انفرادی را از دست بدهیم. بخصوص اگر بازجوها کوتاه بیایند و اذیت نکنند، ماه مبارک خوبی خواهیم داشت.
دوشنبه 26 مرداد ماه 1388
امروز وسط بازجویی ناگهان متوجه شدم که در یکی از خانههای شطرنجی روی پوشه زیردستی، یک کلبه کشیدهام. طرحی ساده از کلبهای سیاه در میان سیاهیها و ظاهراً بالای یک بلندی. این مسئله چند لحظه کاملاً حواس من را پرت کرد. حالا بعد از کشیدن پشیمان شده بودم و حتی یک لحظه تصمیم گرفتم که آنرا سیاه کنم ولی رهایش کردم. این تصویر مفهومی ملموستر از همه طرحهای دیگر دارد و به همین دلیل مثل یک چیز غریبه و ناچسب شده در میان طرحهای دیگر. احتمالاً اگر روانشناسی این را ببیند خواهد گفت که دلت برای خانهات تنگ شده است. البته اگر چنین نظری بدهد معقول هم به نظر میرسد. من حتماً دلم برای خانه و اهل خانه تنگ شده است و کشیدن ناخودآگاه تصویری در میانه بازجویی میتواند در این حد خبر از سر درون بدهد.
سهشنبه 27 مرداد ماه 1388
امروز بازجو در پایان بازجویی گفت: "خبر بدی برایت دارم. مسئله آزادی شما قبل از ماه رمضان منتفی شده است. فعلاً قرار است در زندان بمانید تا به دادگاه بروید، محاکمه شوید، و بعد در زندان بمانید تا نتیجه محاکمه مشخص شود. بعد از آن هم در زندان بمانید و محکومیت خودتان را بگذرانید. ممکن است در آن مرحله به شما مرخصی بدهند. البته ممکن است تحولاتی باعث تغییر این سیاست شود اما فعلاً قرار همین است." هرچند توضیحاتش چندان دور از روند جاری کار ما نبود اما چون غالباً بازجوها به من دروغ میگفتند، فقط آن بخش از حرفش را باور کردم که مربوط به ادامه بازداشت ما در شرایط فعلی بود. بعداً معلوم شد که او این بار واقعاً راستش را گفته بود. به او گفتم که اگر زود محاکمه کنند مشکلی نیست چون ما که مرتکب هیچ جرمی نشدهایم, طبعاً تبرئه و آزاد خواهیم شد. فکر میکنم چون میدانست قرار است بر سر ما چه بیاید، به گفته من خندید ولی من چهره او را نمیتوانستم ببینم.
امروز روی پوشه تعدادی برگ به صورت متقاطع کشیدهام. چیزی شبیه کلاژ شده است. نمیدانم وسط کشمکش با بازجو این برگها چگونه رسم شده است اما آخرِ بازجویی که دقت کردم به نظرم رسید که زیبا شده است. فکر میکنم از پیچیدگی نقاشی و استحکام خطوط خوشم آمده است.
چهارشنبه 28 مرداد 1388
خانههای شطرنجی صفحه داخلی سمت چپ پوشه زیردستی تقریباً پر شده است. برخی خانههای پراکنده هم در صفحه سمت راست پوشه پر شده است. گرفتاری جدید من و بازجویان، در مورد مطالب انگلیسی موجود در ایمیل من است. ترجمههای غلط بازجویان از جملات نسبتاً ساده انگلیسی، گاهی خیلی مضحک میشود. ظاهراً گروهی متنها را ترجمه میکنند و گروهی دیگر بر اساس مطالب ترجمه شده سؤالهایی تنظیم کرده، در اختیار بازجویان قرار میدهند. این روزها چند بار اشتباه بازجویان در ترجمه مطالب را اصلاح کردهام. جالب اینجاست که حتی اشتباهات آنان در ترجمه مطالب هم همسو با توهماتشان است. گاه از یک متن ساده انگلیسی هم مطلبی را استنباط میکنند که ترجیح میدهند بر اساس همان توهمات، معنی جمله انگلیسی مورد نظر آنها باشد. متأسفانه وقتی هم میفهمند که اشتباهات فاحشی در ترجمه داشتهاند، بجای تجدید نظر در طرز فکرشان، بیشتر عصبانی میشوند. بعد از چند روز به بازجویان پیشنهاد کردم که متون انگلیسی را بدهند تا خودم برایشان ترجمه کنم.
پنجشنبه 29 مرداد 1388
بازجویان پیشنهاد من برای ترجمه متون توسط خودم را پذیرفتهاند. در پایان ساعات بازجویی چند مطلب انگلیسی را که از ایمیل من پرینت گرفته بودند، لای پوشه نقاشی شده دادند تا در سلول ترجمه کنم. فردا جمعه است و مطالب را باید تا شنبه تحویل بدهم. حالا برای اولین بار من یک پوشه برای نقاشی کردن و یک خودکار مشکی برای مدت دو شب و یک روز در داخل سلول انفرادی در اختیار دارم. میتوانم با فراغت بیشتری نقاشیهای دقیقتری بکشم. کشیدن خطوط منحنی موازی و متداخل را خیلی دوست دارم. بعضی از طرحها را که در اتاق بازجویی کشیدهام، با کشیدن خطوط موازی با آنها گسترش میدهم.
جمعه 30 مرداد 1388
امروز یکی از زندانبانها وقتی برای بردن من به هواخوری آمد از من خواست که نقاشیهای روی پوشه را نشانش بدهم. تعجب کردم. او گفت که دوستانش دیدهاند که من در هنگام بازجویی نقاشی میکشم. این اولین بار بود که کسی نسبت به نقاشیهای درهم و برهم من واکنش مثبت نشان میداد. او گفت که نقاشیهای من قشنگ است و حتماً من نقاش بودهام.
شنبه 31 مرداد 1388
امروز به من اطلاع دادند که قرار است جای ما را عوض کنند و ما را به بند قبلی ببرند. منظورشان بند اطلاعات سپاه بود. نهایتاً معلوم شد قرار است دوستانم میردامادی، صفاییفراهانی و رمضانزاده را به بند اطلاعات سپاه ببرند اما من به تنهایی در بند حفاظت اطلاعات سپاه باقی میمانم. استدلالشان این بود که بخش عمده بازجویی آنها تمام شده ولی بازجویی من تمام نشده است. البته من هم ترجیح میدادم که اگر قرار است سلول انفرادی و بازجویی من ادامه پیدا کند، در همین بند بمانم. علتش آن بود که سایر مقررات بند حفاظت اطلاعات سپاه و رفتار زندانبانان قدری قابل تحملتر از مقررات بند اطلاعات سپاه بود. احتمالاً به این خاطر که متهمان بازداشتی این بند به طور معمول از خود بچههای سپاه بودند.
یکشنبه 1 شهریور1388
برخی مقالات انگلیسی که از پست الکترونیک من کپی گرفتهاند خواندنی است. من هرگز فرصت خواندن این مقالات را در بیرون پیدا نکرده بودم. چون تصمیم گرفتهاند ما را ماه رمضان در زندان نگه دارند، به خانوادهها اجازه داده شده به مناسبت این ماه برای زندانیها خوراکی بیاورند. به بازجویان پیشنهاد کردم که از خانوادهام بخواهند همراه با خوراکیها، یک فرهنگ لغت انگلیسی آکسفورد برایم بیاورند تا ترجمهها را دقیقتر انجام دهم. بازجویان گفتند که چنین چیزی ممکن نیست. دادن کتاب به تو ممنوع است. هرچند داشتن یک فرهنگ لغت پیشرفته اکسفورد فرصت خوبی برای ارتقاء زبان انگلیسی بود ولی به هرحال خواندن مقالات انگلیسی در سلول انفرادی خودش فرصتی غنیمت است. بعلاوه مطالب را داخل پوشه نقاشی شده به من میدهند. فرصت نقاشی کردن در سلول هم بیشتر پیدا میشود.
سهشنبه 3 شهریور 1388
امروز از اول صبح بد شروع شد. اول صبح باز یک دست لباس نو زندان به ما دادند که برای رفتن به دادگاه دوم (به تعبیر آنها چهارمین دادگاه رسیدگی به اتهامات متهمین حوادث بعد از انتخابات) بپوشیم. لباسها از پارچه باکیفیتتر و ضخیمتری بود. فکر میکنم مخصوص همین دادگاهها تهیه شده بود. قبل از اینکه سوار اتوموبیلم کنند، مرتضوی دادستان تهران به سراغم آمد. سلام کرد و خود را معرفی نمود. من چشمبند را برداشتم و جوابش را دادم. تعارفی کرد و گفت که اگر میخواهی راه نجاتی باشد و تخفیفی قائل بشویم باید امروز مصاحبه کنی. بعد از دادگاه به سراغ تو خواهند آمد. اگر مصاحبه کنی امیدی هست وگرنه حالا حالاها در اینجا خواهی ماند. هرچه فکر کردم چه جوابی بدهم در آن لحظه چیزی به نظرم نرسید. سکوت کردم ولی بهرحال بنا نداشتم مصاحبه کنم و این تصمیم قطعی من بود که بارها برسر آن با بازجوهایم کلنجار رفته بودم. معمولا زندانی سلول انفرادی از دیدن و صحبت کردن با دیگران استقبال میکند. اما فکر میکنم این موضوع در مورد مرتضوی، مصداق ندارد.
در دادگاه، تاجزاده، عربسرخی، هدایت آقایی، لیلاز، زیدآبادی، محمدرضا جلاییپور، شهاب طباطبایی، سعید شریعتی، فریدی و خیلیهای دیگر هم به متهمین اضافه شده بودند. دیدن برخی که از دستگیری آنها اطلاع داشتم خوشحالکننده بود و دیدن برخی هم غیرمنتظره بود. بطور خاص از دیدن سعید حجاریان که بعداً به سالن دادگاه آورده شد، بسیار اندوهگین شدم. سعید شخصیت کمنظیری است که در زندگی عادی نیز دشواریهای بسیاری با معلولیتهای ناشی از جنایت تروریستها دارد.
وقتی من را در محل تعیین شده نشاندند، احمد زیدآبادی صندلی جلو و عیسی فریدی با فاصله سمت راست نشسته بودند. پیش از آنکه ماموری کنارمان بنشیند احوالپرسی کردیم. زیدآبادی پرسید که آیا کتک هم خوردهام. درباره کتکهای حین بازجویی توضیح کوتاهی دادم. ایشان گفت که علاوه براین نوع کتکها دوبار هم شلاق خورده است. از دستگیری فریدی صاحب یکی از ساختمانهای ستاد مهندس موسوی خیلی تعجب کرده بودم. پرسیدم شما را چرا دستگیر کردهاند؟ خندید و گفت که خودش هم نمیداند. زیدآبادی که برای اولین بار به دادگاه آمده بود پرسید که قرار است چه اتفاقی بیفتد. گفتم: مثل دادگاه قبل بیشتر جنبه نمایشی دارد. همه چیز از پیش هماهنگ شده و برخی افراد صحبت خواهند کرد. پرسید فکر میکنی چه کسانی صحبت میکنند؟ گفتم نمیدانم ولی حتماً کسانی صحبت خواهند کرد که در صحبتشان خودشان را محکوم کرده، تقاضای عفو بکنند.
در این دادگاه برای اولین بار ادعای ملاقات آقای خاتمی با سوروس را شنیدم که خیلی عجیب بود. ادعاهایی در مورد اختلاس مهدی هاشمی هم بسیار عجیب بود. اما از آنها هم عجیبتر اظهارات نماینده دادستان در مورد خودم بود. ادعاهایی در دادگاه مطرح شد که نه تنها صحت نداشت بلکه برای اولین بار آنها را میشنیدم. به جز جملات تحریف شدهای از من در رابطه با جزوه تأملات راهبردی حزب مشارکت، هرچه در دادگاه در رابطه با من گفته شد کاملاً بیاساس بود. به معاون دادستان گفتم که اسم من در دادگاه برده شده و من هم مثل کسانی که در دادگاه اول ظاهراً به این دلیل صحبت کردند، میخواهم صحبت کنم. معاون دادستان گفت آخر وقت دادگاه، قاضی به شما که اسمتان برده شده وقت خواهد داد. تا ساعت چهار دادگاه ادامه یافت و ناگهان تمام شد و کسی هم به من وقت نداد. متحیر از دادگاه خارج شدم. در حال عبور فرصت کوتاهی پیدا شد که حال مصطفی که گردنش را بسته بود بپرسم. هرچند ظاهراً جز این را نشان میداد ولی گفت خوبم و در ادامه از حال من جویا شد و گفت که شنیده است من را به بیمارستان بردهاند. در راهرو دادگاه به سراغم آمدند و گفتند که قرار است مصاحبه کنی. گفتم چنین قراری با کسی نگذاشتهام. گفتند لیست را آقای مرتضوی دادهاند و اسم شما هم هست. گفتم من مصاحبه نمیکنم. وقتی مطمئن شدند حاضر به مصاحبه نیستم فوراً از دادگاه خارجم کردند که با بقیه زندانیها صحبتی نکنم. در بیرون دادگاه خانواده زندانیان جمع شده بودند و با دیدن ما ابراز محبت و ابراز احساسات میکردند. به رغم کنترلهای شدید فهمیدم که آقایان تاجزاده، میردامادی و نبوی هم حاضر به مصاحبه نشدهاند. بعد از دادگاه حس غریبی به من میگفت که هرگز به ما اجازه دفاع در چنین دادگاهی علنی و در مقابل دوربینهای تلویزیون و خبرنگاران (هرچند کاملاً تحت کنترل) داده نخواهد شد. چون روشن بود شرط حرف زدن در این دادگاهها این است که متهمین حرفهای مورد نظر بازجویان را بیان کنند و اظهارات آنان قبل از دادگاه به تأیید بازجویان برسد.
سهشنبه 4 شهریور ماه 88
امروز بازجو درباره مطالب دادگاه از من پرسید. به او گفتم: "چرا مطالبی که حتی دربارهاش بازجویی هم نشدهام در کیفرخواست دادستان مطرح شده است؟ این مطالب همهاش دروغ است. اینها از کجا آمده است؟" گفت نمیداند شاید در اعترافات متهمین دیگر مطرح شده باشد. به او گفتم مگر نمیگویید کیان تاجبخش جاسوس است گفت چرا. گفتم شما که مطالب همه سخنرانهای دیروز را قبل از دادگاه کنترل کرده بودید، چرا به او اجازه دادید که بیاید و بگوید تفکر امام خمینی هیچ نسبتی با دموکراسی ندارد. این یک دروغ و ظلم به امام و نظام جمهوری اسلامی ایران است. امام یک دموکراسی سازگار با دین اسلام برای کشور میخواست و تفکر امام بهرهبرداری درست از تجربه بشری در زمینه دموکراسی و سازگار کردن آن با احکام اسلام در این چارچوب بود. چرا باید خلاف این مسئله تبلیغ بشود؟ بازجو جواب درستی برای سؤالهای من نداشت و من بجای همه چیز روی این پوشه بیچاره خط میکشیدم. بعدها شنیدم که برخی مأموران درگیر پرونده ما، از این اظهارات تاجبخش خشنود بودهاند. علتش برایم قابل فهم نیست و واقعاً باعث تأسف است.
شنبه 7 شهریور 1388
از عصر پنجشنبه تا امروز صبح پوشه نقاشی شده به همراه مطالبی برای ترجمه و سؤالات جدید بازجویان برای پاسخ دادن در سلول انفرادی، در اختیارم بوده است. اخیراً بازجویان روزهای جمعه را تعطیل میکنند ولی اصرار دارند که من در روز تعطیل آنها هم از بازجویی خلاص نشوم و با تحویل سؤالات کتبی برای پاسخ دادن در سلول انفرادی سنت بازجویی بیامان خود را ادامه میدهند. تنها فایده این اقدام بازجویان این است که پوشه نقاشی شده هم در اختیارم قرار میگیرد. باقی اوقات پوشه در روی نیمکت بازجویی در اطاق بازجویی باقی میماند. امروز سعی کردم در فراغت بیشتر طرحهای بزرگتر از یک مربع صفحه شطرنجی را مجسم کرده و خطوطی ترسیم کنم تا بعدا در حین بازجویی این طرحها را هم کاملتر کنم. البته تنها یک خودکار مشکی در اختیار دارم، لذا همیشه احتمال خراب شدن طرح اولیه و تبدیل آن به طرحی متفاوت وجود دارد. بخصوص که ناهمواریهای بازجویی همچنان بسیار زیاد است و غالبا طرحها در شرایط عصبی و ناخودآگاه کشیده میشود.
دوشنبه 9 شهریور 1388
امروز وقتی به اتاق بازجویی هدایت شدم و پوشه روی میز بازجویی را باز کردم دیدم که یکی از خانههای صفحه داخلی پوشه را بازجو یا کمک بازجو نقاشی کرده است. چهار فلش ساده از چهار گوشه مربع به سمت نقطهای سیاه در مرکز مربع رسم شده است. اگر گوشه پایین سمت چپ پوشه را نقطه صفر محور مختصات فرض کنیم و مربعها را شمارش کنیم، نقاشی مربع با مختصات 10 و 27 متعلق به بازجو یا کمک بازجوست.
پنجشنبه 12 شهریور 1388
امروز هشتادمین روزی است که در سلول انفرادی به سر میبرم. در یک اقدام غیرمنتظره دیروز بازجو از من خواست که با خانوادهام تماس تلفنی بگیرم و از آنها بخواهم که فردا به ملاقات من بیایند. امروز پس از نزدیک سه ماه با خانوادهام ملاقات کردم. با تأکید بازجو کت و شلوار مچاله شدهام را تحویلم دادند تا با لباس عادی به ملاقات بروم. ملاقات در فضایی پراضطراب و درحالی صورت گرفت که علاوه بر کنترل از طریق دوربین، یک نفر از پشت پرده نازکی حرکات ما را کنترل کرده، به اظهاراتمان گوش میداد. او مواظب بود که ما درگوشی با هم صحبت نکنیم و در این مورد قدری هم جرو بحثمان شد. هیچکدام گریه نکردیم ولی همسرم و دخترم زینب به طرز مشهودی مضطرب بودند. تنها همسرم و دخترم توانستند چند جمله خصوصی را هنگام روبوسی بیان کنند. البته همان جملات کوتاه بسیار امیدبخش بود و حکایت از روحیه خوب خانوادهام داشت. همسرم مهناز خیلی نگران بود اما ظاهری آرام از خود نشان میداد. بعدها که از زندان آزاد شدم، ارزش این روحیه قوی را خیلی بیشتر درک کردم. آنها در حالی به من روحیه داده بودند که به شدت نسبت به سرنوشت و وضعیت من نگران بودند و خودشان تحت فشارهای مختلفی قرار داشتند. همسرم مهناز همان روز بازجویی شده بود. بعد از ملاقات به فکر افتادم که در زندان کاری برای آنها بکنم. چیزی بنویسم. طرحی بکشم یا یک کاردستی درست کنم. بعد از ظهر که من را به اتاق بازجویی بردند و پوشه زیردستی را دیدم، به ذهنم رسید اگر این پوشه را به من بدهند، هدیه خوبی از زندان برای همسرم مهناز و دخترانم فاطمه و زینب خواهد بود.
جمعه 13 شهریور 1388
دیشب در پایان بازجویی باز هم تکلیف جمعه من را تحویلم دادند: چند سؤال بازجویی همراه چند مقاله انگلیسی در لای پوشه نقاشی شده. باید مطالب را ترجمه کنم و بر اساس ترجمهها به پرسشها پاسخ دهم. امروز با نگاهی جدیتر از همیشه پوشه را ورانداز کردم. کیفیت پوشه خیلی پایین است. پوشه در قسمتهایی که دو طرفش نقاشی شده بود، کاملاً آسیبپذیرشده است. تصمیم گرفتهام که روی پوشه نقاشی نکنم و فقط نقاشیهای صفحات داخلی پوشه را تکمیل کنم. امروز برای اولین بار به فکرم رسید که اسامی همسرم مهناز و دخترانم فاطمه و زینب را به صورت خط نقاشی بنویسم. مشکل آن است که برخلاف همیشه مداد و پاککنی در کار نیست. من فقط میتوانم یک بار با خودکار بنویسم و قابل تکرار و اصلاح هم نیست. دست به کار شدم و نام زینب را که سادهتر است به صورت ناقص نوشتم. ترجیح میدهم که فعلاً بازجوها هیچ تصویر معنیداری در پوشه پیدا نکنند. حالا دیگر بهطور جدی به بیرون بردن پوشه از زندان فکر میکنم.
چهارشنبه 18 شهریور 1388
امروز روز نوزدهم از ماه مبارک رمضان است. دیشب پوشه به همراه چند سؤال بازجویی در اختیارم بود. پرسشهایی تکراری اما زنندهتر، توهینآمیزتر و مملو از توهم. سؤالها بشدت مرا عصبی کرد. شب احیاء اول را بسیار تلخ گذراندم. رنج خود را از این کجفهمی با خدای خودم در میان گذاشتم و البته از خدا خواستم که بازجوهایم را هدایت کند و آنان را از این توهمات و بداندیشیها دور کند. به پرسشها با صراحت پاسخ دادم و در انتها نوشتم که در شب احیاء از این همه کجاندیشی به خدا پناه بردهام. در حالت عصبی روی پوشه هم خطوطی کشیدم. خطوطی از کلمه ایمان را کشیدم.
پنجشنبه 19 شهریور 1388
امروز روز تلخی با بازجو داشتم. از جمله : " در شب احیاء از این همه کجاندیشی به خدا پناه بردم" که شب قبل در انتهای پاسخ به سؤالات بازجویی نوشته بودم، بهشدت عصبانی شد و سخنان بسیار توهینآمیزی بیان کرد. من هم به تندی به او پاسخ دادم و از جمله گفتم که واقعا "کجاندیشی" همه درک من از این طرز نگاه و رفتار شما نیست. باید کلمات تندتری بکار میبردم. اما دل من بیش از آنکه برای خودم بسوزد برای مملکت میسوزد که شما با چنین توهمات و کجبینیهایی مسائل امنیتی آن را اداره میکنید. او هم به تندی و با لحنی مملو از تنفر گفت:"... لازم نیست دل تو برای مملکت بسوزد، از خودت دفاع کن که کم نیاوری." در میان همه تلخیها و جرو بحثها، کشیدن خطوطی بیتفکر روی پوشه زیردستی آرامم میکرد.
شنبه 21 شهریور ماه 1388
پریروز و امروز در اتاق بازجویی یک راهرو پیچ در پیچ کشیدهام. شبیه لانههای جوندگان در زیرزمین. با کمی دقت در خطوط ناپیدا، میشود این راهرو پرفراز و نشیب را یک دور بسته دید که در آن انتهای مسیر همان ابتدای مسیر است. شاید تمثیلی از ماجرای من و بازجوها باشد. دائماً کش و قوس داریم و دائماً تکرار. چارچوب بازجوییها توهماتی تخیلی است و مأموریت بازجویان یافتن نکاتی برای حقیقی جلوه دادن این توهمات. اما در حقیقت هیچ چیز وجود ندارد که به این توهمات رنگ واقعیت ببخشد. گاه واقعاً فکر میکنم بازجویان پس از بحثهای طولانی پذیرفتهاند که دست از این توهمات بردارند و به دنبال حقیقت باشند. اما بازجویان میروند و احتمالاً توجیه میشوند، بازمیگردند و دوباره همان دور باطل پرپیچ وخم تکرار میشود. واقعاً تکرارهای بیهوده و عذابآوری است.
یکشنبه 22 شهریور
امروز نودمین روز بازداشت من است. دیشب را در سلول انفرادی با دعا و نیایش سحر کردم. شب احیاء سوم بود. شبزندهداری در شبهای احیای ماه مبارک رمضان در سلول انفرادی واقعاً حال و هوای دیگری دارد. یک سلول انفرادی 4 متری فاقد دستشویی، شبیه یک قبر بزرگ است. هرچند شنیدهام که سلولهای کوچکتری هم هست ولی برای بازداشتهای کوتاه مدتتر استفاده میشود. بهرحال آنچه سلول انفرادی را به شکنجهگاه تبدیل میکند بیش از آنکه اندازه سلول باشد، تنهایی سلول است. اما اگر انسان تحمل کند و بتواند بر خود و وضعیت خودش مسلط شود، زندگی در سلول انفرادی به لحاظ معنوی بسیار فرصتساز است. از خدا میخواهم که اگر آزاد شوم، حال و هوای این روزها و شبها برایم باقی بماند، اما شاید هرگز نتوانم حال و هوای اولین سه ماه زندگی در سلول انفرادی را دوباره تجربه کنم. ما مظلومانه به بهانه اتهاماتی که وجود خارجی ندارد به زندان افتادهایم و در سلول انفرادی به سر میبریم، اما خداوند عالم در کنار این ظلمی که به ما شده، فرصت ارتباط بیشتر با خودش و اولیاء خودش را برایمان فراهم کرده است. در سلول انفرادی احساس اینکه ارتباط تو با دنیای خارج قطع شده و باید پاسخگوی اعمال خوب و بد پیش از دستگیریات باشی، احساس دنیای پس از مرگ را برای انسان زنده میکند؛ با این تفاوت بسیار مهم که ملاک قضاوت در جهان باقی عدل الهی است و ظلمی در کار نیست. مردن قبل از مردن و تدفین قبل از تدفین فرصت بزرگی برای خودسازی انسان است. انسان فرصت پیدا میکند که یکبار پیش از آنکه او را درون گوری در گورستان بگذارند، به محاسبه وضعیت خود بپردازد و رابطه خود را با خدای خود تحکیم بخشد. اگر از زندان آزاد شوم، معنایش این است که فرصت پیدا کردهام که خود را برای مرگ آمادهتر کنم و اگر کاستی و خللی در اعمالم بوده قبل از شتافتن به سرای باقی آنها را رفع نمایم. امروز پوشه در اختیارم بود و کلمه ایمان را تکمیل کردم و کلمه عشق را قلمی کردم. هرچند در سلول انفرادی عشق به همسرم و حتی دخترانم تجلی بیشتری پیدا کرده است، اما کلمات عشق و ایمان در کنار هم در سلول انفرادی جلوههای عارفانه خود را دارند.
دوشنبه 23 شهریور ماه 1388
امروز در هنگام بازجویی روی پوشه، زیر کلمه ایمان خطوطی شبیه تذهیب کشیدم. سالهاست که چنین طرحی خودآگاه یا ناخودآگاه نکشیدهام. فکر میکنم مشابهش را آخرین بار در یکی از روزهای تعطیل عید نوروز در حاشیه دفترمشق دختر کوچکم که دوست داشت برخی از مشقهای عیدش را رنگآمیزی کند کشیدهام. زینب آنروزها دانشآموز دبستان بود و حالا دخترخانمی است فارغالتحصیل دانشکده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبایی. او در اولین ملاقاتمان گفت که بعد از دستگیری من، دچار مشکلات زیادی بوده اما موفق شده واحدهای ترم آخر را بگذراند و تیرماه فارغالتحصیل شود. خیلی خوشحال شدم و تشویقش کردم که به رغم همه مشکلات و دلنگرانیهای فرزند یک زندانی سیاسی، سعی کند در کنکور کارشناسی ارشد شرکت کند. حالا حتماً منتظر دریافت خودنویس نفیسی هم هست که به عنوان جایزه فارغالتحصیلی قولش را به او دادهام. نمیدانم کی میتوانم به قولم عمل کنم.
جمعه 27 شهریور ماه 1388
امروز پوشه به همراه تعدادی برگ بازجویی در سلول نزد من است. دیروز کلی گل سیاه و سفید روی پوشه کشیدهام. این دومین بار است که یک دستهگل میکشم. در نقاشیهای ماه دوم بازداشتم تقریباً اثری از گل نیست. تدریجاً در ماه سوم گلهای غالباً ناتمامی در لابلای خطوط دیده میشود. حالا در ماه چهارم انفرادی، روی پوشه پر از گل و ستاره و قلب شده است. آیا این نشانه امید است؟ نمی دانم. البته من اصلاً ناامید نیستم. باورم این است که تجربه تلخی که کشور با آن مواجه شده سرانجام باعث پیشرفت خواهد شد. چیزی که بارها به بازجویان هم گفتهام. به آنها گفتهام که به رغم هزینههایی که بیدلیل به کشور و به من و امثال من تحمیل شده است، امیدم این است که حداقل با خودشان و مسئولانشان صادق باشند و به آنها بگویند که اشتباهات بزرگی مرتکب شدهاند. بیجهت کشور را امنیتی کردهاند و همه ادعاهای علیه ما ناشی از توهماتی بیپایه بوده است. به آنها گفتهام که کشور راه نجاتی جز مردمسالاری سازگار با دین و تعامل و همفکری و همکاری جناحهای مختلف کشور ندارد. به آنها گفتم که نه حذف یک جناح توسط جناح دیگر در کشور ممکن است و نه یک گروه خاص میتواند کشور را در اختیار خود بگیرد. این حرفهای من گاهی باعث جروبحث تند با بازجو میشد ولی غالباً با سکوت پاسخ داده میشد. برخی از این توضیحات و توصیهها را در پاسخ سؤالات بازجویان هم نوشتهام اما معمولاً بازجویان ترجیح میدادند که این بحثها شفاهی باقی بماند.
سهشنبه 31 شهریور ماه 1388
فردا صدمین روز سلول انفرادی و بازجویی بیامان من است. چند روزی است که از بازجوی اصلی خبری نیست. کمک بازجو گفت که بازجو به مأموریت رفته و تا روزی که بازگردد او بازجویی را ادامه خواهد داد. ظاهراً قرار نیست تحت هیچ شرایطی شکنجة بازجوییهای تکراری و رنجآور من پایان یابد.
امروز هنگام نوشتن برگهای بازجویی، پوشه زیردستی که حالا تقریباً پر از خط و خطوط من شده است دستم را سیاه کرد. به کمک بازجو گفتم که اگر روزی تصمیم داشتید این پوشه زیر دستی را دور بیندازید لطفاً آن را به خودم بدهید که در سلولم آن را داشته باشم. کمک بازجو در پاسخ گفت که: "اتفاقاً میخواستم پوشه را دور بیندازم. میتوانی آن را را برای خودت برداری." واقعا تنها جمله جذاب و صمیمانهای بود که از زبان بازجویی در طول صد شبانه روز بازجویی میشنیدم. حالا پوشه را با خودم به سلول آوردهام و قرار است در سلول بماند. این نهمین سلول انفرادی من است که مطمئن شدهام مجهز به دوربین مخفی است. تمام حرکات من طی شبانهروز کنترل میشود. مدتی است که نگهبانان بند، یک خودکار آبی به من دادهاند. امروز درخواست کردم که آن را با یک خودکار مشکی عوض کنند و آنها پذیرفتند.
چهارشنبه 16 مهرماه 1388
امروز اسامی همسرم مهناز و دخترانم فاطمه و زینب را تکمیل کردم. قبلاً کلمات را به صورت ناقص قلمی کرده بودم و مصمم بودم تا تکلیف پوشه برای خودم روشن نشده این کلمات را تکمیل نکنم، چون احتمال میدادم که خواندن این کلمات از جانب بازجو مانعی برای گرفتن پوشه از او باشد. تکمیل اسم مهناز در زیر کلمه عشق و در کنار نشانههای سمبلیک قلب، شوقانگیز بود. اینجا مناسبترین جا برای اسم مهناز است. رابطه من و مهناز همیشه همراه با محبت و صمیمیت بوده است اما در سلول انفرادی نوشتن نام او شور و حال دیگری دارد. فکر میکنم اگر این پوشه هیچ پیامی نداشته باشد پیامرسان تکرار ابراز علاقه و عشق من به مهناز هست. جالب است قلبهایی که در اتاق بازجویی در حالتی از آگاهی و ناخودآگاهی کشیدهام، بهتر از قلبهایی که بعداً در سلول انفرادی به آنها اضافه کردهام به نظر میرسد.
پنجشنبه 17 مهرماه 88
امروز 116 امین روز سلول انفرادی و بازجویی بیامان من و ظاهراً آخرین روز سلول انفرادی بود. سربازجو من را خواست و به من اطلاع داد که قرار است به سلول چند نفره بروم. او گفت که من را به سلول دوستانم ابطحی، میردامادی و رمضانزاده خواهند برد. صحبتهای صریح و محترمانهای با هم داشتیم. او سعی کرد که فضای گفتگوی با من تلطیف شود و نشان دهد که روی نظرات من تأمل کرده و با برخی از آنها موافق است. او ابراز امیدواری کرد که ما بعد از زندان همچنان در خدمت نظام باشیم. او گفت انتقادات من به سیاست خارجی قابل توجه است. از نظر او هم به سیاست خارجی دولت انتقاداتی از جمله در زمینه سیاست هستهای وارد است. در پاسخ گفتم که به هرحال راهحل کشور تعامل میان جناحهای مختلف کشور است و جناح مقابل و اصلاحطلبان باید برای یافتن راهحل مشکلات و مسائل کشور گفتگو کنند و به تفاهم مشترک برسند. همچنین گفتم از اینکه زمینهای هرچند کمرنگ برای این فرآیند دیده میشود خوشحالم. به او گفتم من هرگز بلایی را که در بازجوییها بر سرم آوردهاند فراموش نخواهم کرد، اما بنای ایستادن بر سر این مسائل را ندارم و امیدوارم که حاصل هزینههایی که ما دادهایم، ایجاد فرصت برای تحقق مردمسالاری و رفع مشکلات کشور و نظام اسلامی باشد.
حدود ظهر سلول انفرادی را تخلیه کردم و البته پوشه نقاشی شده را هم که تقریباً کامل شده و بخشهایی از حاشیههای سمت راست آن باقی مانده بود، به دقت در لای وسایل اندکم جای دادم که بین راه گم نشود. به سلول مشترکی منتقل شدم که علاوه بر سه نفر فوق آقای عیسی فریدی هم حضور داشت. دیدن دوستان بعد از ماهها خیلی هیجانانگیز بود. بسیار علاقمند بودم که از دوستانم خبر بشنوم. آنها روزنامه و تلویزیون داشتند. محسن، عبدالله و عیسی تازه از سلول انفرادی منتقل شده بودند. پتوهایم را در گوشه خالی سلول انداختم و سلول را قدری مرتب کردم و به شوخی گفتم که ما معلوم نیست چه مدت اینجا باشیم لذا خوبست که سلول مرتبتری داشته باشیم. سلول مشترکمان حیاط داشت و سرویس بهداشتی سلول هم در حیاط برای ساکنان سلول بطور دائم در دسترس بود. از اینکه هر ساعت از شبانهروز میتوانستم از توالت استفاده کنم خوشحال شدم. برای یک مبتلا به بیماری کلیوی این امکان نعمت بزرگی است.
بچهها گفتند که در سلول بغلی که مشابه این سلول است عربسرخی، صفاییفراهانی، عطریانفر و سعید شریعتی بازداشت هستند. توانستم از پشت دیوار حیاط با آنها هم احوالپرسی کنم. ساعتها با هم گفتگو میکردیم. با محسن، با ابطحی و با عبدالله. عبدالله به من گفت تا مدتها هروقت از جلوی سلول تو رد میشدیم در سلول تو باز بود و معلوم بود که باز تو را برای بازجویی بردهاند و نگران میشدیم، چون فقط تو را برای بازجویی میبردند و مدتی بود که بازجویی بقیه تقریباً تمام شده بود. به او گفتم که نه تنها در آن مدت که شما در بند حفاظت اطلاعات سپاه بودید بیامان بازجویی میشدم، بلکه در 48 روز بعد هم که تنها در آن سلول نگهداری میشدم بیوقفه تحت بازجویی بودم. به او گفتم که بازجوییها در دو ماه آخر تبدیل به نوعی شکنجه روحی شده بود و من نه تنها در بازجوییها دچار استرس و حالت شدیداً عصبی میشدم بلکه حتی وقتی برای رفتن به هواخوری از جلوی در اتاق بازجویی رد میشدم دچار استرس میشدم و ضربان قلبم شدید میشد. از چگونگی دستگیری عبدالله پرسیدم. چون شنیده بودم که او و پسرش هنگام دستگیری شدیداً مورد ضرب و شتم قرار گرفتهاند. ساق پایش را به من نشان داد که هنوز با گذشت چهار ماه، از ضربات وارده سیاه بود. امروز فرصتی پیش نیامد که درباره نقاشیهای اتاق بازجویی با آنها صحبت کنم و بگویم با وجود این استرسها نقاشی هم کردهام.
جمعه 18 مهرماه 88
امروز صبح ناگهان از من خواسته شد تا وسایلم را جمع کنم و سلول مشترک را ترک کنم. همه نگران شدند. من را چند ساعتی به یک سلول انفرادی بردند. یک اتاق بزرگ بود که ظاهراً سلول جمعی بود و در و دیوار آن پر از خاطرات زندانیان قبلی سلول بود. همه چیز نوشته بودند. بخصوص یک زندانی با امضای دکتر کرمی که نمیشناختم، با خطی خوش مطالب زیادی روی دیوار نوشته بود. بعد از چند ساعت به من اطلاع دادند که مرا به سلول مشترکی با دوست خوبم مصطفی تاجزاده میبرند. تعجب کردم و البته استقبال نمودم.
مرا به سلول مشترکی با مصطفی بردند که تلویزیون و یخچال داشت و تعدادی کتاب در اختیار مصطفی بود. این دهمین سلولی است که تجربه میکنم. خیلی از دیدن مصطفی خوشحال شدم. مصطفی دو روز قبل از سلول انفرادی به این سلول منتقل شده بود. تنها اشکال سلول مشترکمان این بود که توالت نداشت. مصطفی گفت که سلول انفرادی او توالت داشته است که به کاهش مشکلات جسمانی او کمک کرده است. و من هم از گرفتاریهای سلول بدون توالت گفتم. گرفتاریهایی که روزهای بعد بارها با هم تجربه کردیم. حرفهای خیلی زیادی برای گفتن داشتیم و ساعتها حرف زدیم.
هرچند بازجوییهای بیامان مصطفی زودتر از من پایان یافته بود اما وقتی درباره فشارهای بازجوییهای بخصوص ماه اول توضیح داد معلوم شد که نگرانیهای من نسبت به وضع او، بیجا نبوده است. مصطفی از وضعیت من پرسید و گفتم که در تمام چهار ماه بازداشت انفرادی، تحت فشار شدید بازجویی بودهام، بازجوها با روح و جان من بازی کردهاند و من بسیار رنج کشیدهام و در ادامه گفتم که برای اینکه آرام شوم میخواهم برخی قصههای دردناک بازجویی را برای او بگویم. بخشی از رنجهایم را برایش بازگو کردم. برای اولین بار به خاطر آنچه در بازجوییها بر من گذشته بود، گریستم. بغضم ترکید و هرچه کردم نتوانستم کنترلش کنم. به مصطفی گفتم که البته در کنار همه این رنجها نقاشی هم کشیدهام. پوشه نقاشی شده را به او نشان دادم. خیلی تعریف کرد. به او گفتم فقط یک یادگار استثنائی از نقاشی در حال بازجویی است که احتمالاً از این نظر باید در دنیا کمنظیر یا بینظیر باشد وگرنه این اشکال درهم و برهم ارزش هنری ندارد. او گفت که به نظر او کاری زیبا و قابل توجه است.
دوشنبه 2 آذر88
امروز 50 امین روزی است که با مصطفی همسلول هستم. در این مدت خیلی کتاب خواندهام و با مصطفی بحثهای مختلفی را دنبال کردهایم. مصطفی شروع به ترجمه یک کتاب انگلیسی کرده که همسرم برای من آورده است. مصطفی چند فصل آن را ترجمه کرده است. من هم تا حدی به او کمک کردهام. در این مدت تنها چند ساعتی نقاشی کردهام و بخشهای کم باقی مانده قسمت راست پوشه نقاشی شده را پر کردهام. روی پوشه تنها یک قسمت کوچک در حد 50 یا 60 خانه شطرنجی خالی باقی مانده است و محلی برای ثبت تاریخ خروج این پوشه از زندان.
دیروز با مهناز و زینب ملاقات داشتم. ملاقاتهای ما همیشه سه نفره است (این وضع تا آخر ادامه پیدا کرد.) فایدهاش این است که بیشتر میتوانیم صحبت کنیم. دختر بزرگم فاطمه در اسپانیا در حال تکمیل تحصیلاتش در رشته مهندسی است. میدانم که شرایط برای او دشوارتر از بقیه است. نمیدانم دوباره کی میتوانم او را ببینم. دلم برایش تنگ شده است. با پدر و مادرم که ساکن مشهد هستند تلفنی صحبت کردهام. مادرم که شدیداً نسبت به دستگیری من معترض است و مواضع تندی دارد گفت که هرگز به دیدن من به زندان نخواهد آمد و منتظر خواهد ماند که آزاد شوم. او این موضع خود را تا هنگام آزادی من حفظ کرد. پدرم و برادرها هم از مادر پیروی کردند. انتظار برای مادرم تجربه جدیدی نیست. بچهها همیشه دیر یا زود برگشتهاند. حتی از جبهه. غالباً و نه همیشه سالم برگشتهاند. حبیب کوچکترین و عزیزترین برادرم که در نوجوانی به جبهه رفت، جانباز هفتاد درصدی است.
دوشنبه 9 آذرماه 88
امروز 57 امین روز دوران پرخاطره سلول مشترک مصطفی و من است. به ما اطلاع دادند که وسایلمان را جمع کنیم چون باید به یکی از دو سلول حیاط داری منتقل شویم که سایر دوستان بازداشت شده از سوی سپاه هم در آنجا مستقر هستند. این بار حمل ونقل وسایل ما اندکی دشوار شده است. حالا ما تعداد قابل توجهی کتاب و مقداری خوراکی و وسایلی داریم که طی دو ماه گذشته خانوادههایمان برایمان آوردهاند. وسایل را جمع میکنیم و البته با دقت پوشه نقاشی شده هم جاسازی میشود تا در میان وسایل به سلول بعدی برده شود.
یازدهمین سلول من و فکر میکنم سومین سلول مصطفی، یک جفت سلول جمعی در ابعادی کوچکتر است که حیاط دارد و طی سالهای گذشته متهمان سیاسی مختلفی در آنجا به سر بردهاند. در سلول ما تا دیشب دوست خوبمان آقای عربسرخی هم بوده که او را دوباره به سلول انفرادی منتقل کردهاند. حالا فقط آقای فریدی با ما ساکن این سلول است. در سلول اندکی بزرگتر که دیوار به دیوار ماست، صفاییفراهانی، رمضانزاده و میردامادی ساکن هستند. از پشت دیوار با آنها احوالپرسی کردیم و آنها توپشان را برایمان از پشت دیوار پرتاب کردند تا قدری با آن بازی کنیم.
دوشنبه 23 آذرماه 88
امروز دادگاه اول من به صورت غیرعلنی تشکیل شد. دیروز دادگاه مصطفی تشکیل شد و او از خودش دفاع نکرد و اعلام کرد تا زمانی که دادگاه رسیدگی به شکایت ده سال پیش او از آقای جنتی تشکیل نشود، از خودش در دادگاه دفاع نخواهد کرد. هرچند به نظر میرسد که کار مصطفی درست بوده است و دفاع در دادگاه هیچ تأثیری روی نتیجه رأی دادگاه ندارد اما من تصمیم دارم که برای ثبت در وقایع این روزگار، در دادگاه بخصوص از مواضع خود در نقد سیاست خارجی دولت دفاع نمایم. پس از مشورت با مصطفی هم مصممتر شدم که همین روال را دنبال کنم. در دادگاه یک سخنرانی جدی یک ساعته در دفاع از خود و مواضعم در سیاست خارجی و خدماتم به کشور و نظام کردم. چند نفری که در جلسه غیرعلنی حضور داشتند، از جمله قاضی و نماینده دادستان کاملاً تحتتأثیر قرار گرفته بودند. ناگهان قاضی ظاهراً بعد از تذکری که دریافت کرده بود اعلام کرد دادگاه تمام نشده است و بعداً جلسه دوم دادگاه تشکیل خواهد شد. تلاش وکیلم برای تمام کردن دادگاه به جایی نرسید و ایشان تأکید کرد که سؤالهای دیگری باقی مانده که در جلسه بعدی دادگاه مطرح خواهد شد.
در این دادگاه بالاخره موفق شدم توضیح دهم که آنچه در دادگاه علنی علیه من مطرح شده و در رسانهها بطور گسترده منتشر شده کذب محض است. توضیحات من در این دادگاه 5 یا 6 نفر شنونده داشت. ادعاهای علیه من را هم باید حداقل 50 یا 60 میلیون نفر از رادیو و تلویزیون شنیده باشند. (چند هفته بعد بار دیگر آقای حسینیان در تلویزیون ظاهر شد و با لحنی افراطیتر از مسئولان دادگاه، در برابر میلیونها بیننده، اکاذیب مشابهی را مطرح نمود. در سلول جمعی برنامه را از تلویزیون دیدم و فوراً نامهای به رئیس صدا و سیما نوشتم و درباره دروغ بودن ادعاها توضیح دادم اما اجازه ارسال نامه از زندان داده نشد.)
پنجشنبه 26 آذرماه 88
امروز جلسه مشترکی بین مصطفی، من و ساکنان سلول یعنی همسایه صفایی، میردامادی و رمضانزاده با برادر مجید، داشتیم. درباره مسائل مختلفی گفتگو کردیم. برادر مجید عملاً کارشناس مسئول ساکنان سلول همسایه است. او فردی محترم و باتجربه است که هرچند باورهای قلبی خود را بروز نمیدهد ولی برخوردهای صمیمانهای دارد. رفتار و آشنایی او به مسائل، با همه بازجویانی که من تاکنون با آنها سروکار داشتهام متفاوت است. به نظر میرسد که در میان همکاران خود نیز دارای رده بالاتری است. او هرچند روز یکبار بچههای سلول همسایه را جمع کرده، با آنان گفتگو میکند. بازجوییهای رسمی از نیمه مهرماه پایان یافته و بحث های او ظاهراً از موضعی متفاوت است. گویا قرار است من هم به متهمان تحت نظر او اضافه شوم.
چهارشنبه 2 دی ماه 1388
نگهبانان زندان غالباً جوانهای خوب و دلسوزی هستند. کار آنان بسیار دشوار است. آنها دائماً با زندانیان متفاوت و مشکلات و درد و رنجهای گوناگون آنان سروکار دارند و احتمالاً برخی از این درد و رنجها هرگز از خاطرشان نمیرود. زندانیها دیر یا زود آزاد یا منتقل میشوند؛ اما آنها همچنان در بازداشتگاه میمانند. غالب زندانبانهایی که به پرسش من پاسخ دادند آرزو داشتند که شغلشان را عوض کنند. برخی دانشجو بودند و امید بیشتری برای تغییر شغلشان بعد از فارغ التحصیلی داشتند. امروز یکی از زندانبانهای ارشدتر که در حد اختیارات بسیار محدودش به زندانیان محبت میکرد، گفت که بارها من را در حال کشیدن نقاشی در اتاق بازجویی دیده و از تمرکز و اعتماد به نفس من در شرایط دشوار بازجویی خوشش آمده است. (متهم تحت بازجویی با چشمبند، چندان از اطراف خودش مطلع نمیشود. ظاهراً علت اجبار متهمان به استفاده از چشمبند در هنگام بازجویی همین مسئله است و گرنه نشاندن متهم رو به دیوار برای دیده نشدن چهره بازجویان کفایت میکند. البته چشم بند در عصبیتر شدن و تحت فشار مضاعف قرار گرفتن متهم هم خیلی موثر است.) او گفت که یکی از طرحهای من به نظرش جالبتر بوده است. پوشه را به او نشان دادم. او از طرحی شبیه بوم رنگهای سیاه و سفید یا به قول او بالهای درحال پرواز که چند ماه قبل در اتاق بازجویی کشیده بودم خوشش آمده است. گفتم که ظاهراٌ خودم هم خوشم آمده چون در قسمت دیگری از پوشه به شکل دیگری تکرار شده است. بعدا قدری تأمل کردم و گفتم که به خاطر محبتهای او و همکارانش نسبت به زندانیان، آخرین خانههای خالی پوشه را هم با طرحی مشابه طرح مورد توجه او پر خواهم کرد.
شنبه 12 دی ماه 88
امروز دادگاه دوم من تشکیل شد. فضای دادگاه دوم از ابتدا منفی بود و رئیس دادگاه مطالب عجیب و بدی را بیان کرد که البته من و دکتر شیری وکیلم پاسخ او را دادیم. ظاهراً به ایشان گفته بودند که پاسخ سخنرانی من در دادگاه اول را بدهد.امشب با برادر مجید، و دوستانم صفایی، میردامادی و تاجزاده جلسه بحثی داشتیم و من داستان دادگاه را برایشان شرح دادم. در پایان جلسه به برادر مجید گفتم که قصد دارم یک پوشه نقاشی شده را به دخترم زینب در ملاقات فردا با خانوادهام هدیه بدهم. از وی درخواست کردم که پوشه را ببیند و اگر مشکلی نبود اجازه خروج پوشه از زندان را بدهد.
یکشنبه 20 دی ماه 88
دیشب برادر مجید به سلول ما آمد و پوشه را دید و با خروج پوشه از زندان موافقت کرد. فوراً دست به کار شدم. قسمت کوچک باقی مانده از پوشه را با رعایت قولی که به سید نگهبان زندان داده بودم نقاشی کردم. در قسمت پایین سمت راست پوشه چند عدد و تاریخ نوشته بودم. 26 خرداد روز دستگیری من بود، 17 روز بعد 11 تیرماه به بند حفاظت اطلاعات سپاه منتقل شده بودم. 116 روز تا 17 مهرماه در سلول انفرادی نگهداری میشدم. و در دویست و یکمین روز بازداشتم محاکمه من پایان یافته بود. امروز آخرین تاریخ را روی پوشه ثبت کردم. روز 20 دی ماه، دویست و نهمین روز بازداشتم نقاشی روی پوشه کامل و از زندان خارج میشد. دو علامت سؤال جای تاریخ آزادی خودم از زندان را پرکرد و حالا همه چیز آماده بود که پوشه از زندان بیرون برود.
چهارشنبه 23 دی ماه 1388
امروز با مهناز همسرم و زینب دختر کوچکترم ملاقات داشتم. پوشه را به آنها هدیه دادم و گفتم که اکثر نقاشیهای روی پوشه در ساعات بازجویی و بدون تفکر و تدبیر قبلی وغالباً ناخودآگاه کشیده شده است اما هنگام نگارش نام آنها بسیار به یادشان بودهام. به آنها گفتم که نقاشی با خودکار مشکی کار دشواری بوده و لذا آنچه کشیده شده در حد شرایط محدود وغیرعادی اتاق بازجویی و سلولهای انفرادی، قابل تأمل و توجه است. از دیدن نقاشیهای روی پوشه و امکان خارج کردن آن از زندان خیلی هیجانزده شدند. مهناز نقاش خوبی است و تعریف او از کیفیت نقاشیهای روی پوشه امیدبخش بود. به هرحال امروز پوشه در 209امین روز بازداشت من از زندان اوین خارج شد.
پنجشنبه 22 بهمن ماه 1388
امروز سی و یکمین سالروز پیروزی انقلاب اسلامی ایران و دویست و چهل و یکمین روز بازداشت من است. دقیقاً ساعت یک بامداد، همان ساعتی که بازداشت شده بودم، دوازدهمین سلول خود را ترک کرده، از زندان آزاد شدم. بیست و هشت روز پیش درحالی که آقای فریدی همسلول دوستداشتنی ما، به دنبال تشدید بیماری قلبیاش آزاد شده بود و کیان تاجبخش جای او را گرفته بود، مصطفی و من برای آخرین بار جا به جا شدیم و به جمع ساکنان سلول همسایه پیوستیم. چهار روز بعد، بهزاد نبوی که از مرخصی درمانی به زندان بازگشته بود به همراه فیضاله عربسرخی و کیان تاجبخش به جمع ما پیوستند. دو روز بعد صفایی فراهانی و چند روز بعد بهزاد نبوی به مرخصی رفتند و من ساعت یک بامداد امروز در حالی سلول مشترکمان را ترک کردم که فرصت یک خداحافظی درست و حسابی با باقی بچهها میردامادی، تاج زاده، عرب سرخی و تاجبخش را هم پیدا نکردم. دوره طولانیتر همسلولی با مصطفی تاجزاده و دوران کوتاهتر زندگی در سلول مشترک با نبوی، میردامادی و عربسرخی تجربه های بینظیری بود. همه اینها مردان بزرگی هستند ولی من در زندان وجوه تازهای از بزرگی و بزرگواری آنها را درک کردهام.
در بیرون برخی از دوستان از عصر روز گذشته منتظر آزادی من بودند اما چون خبری نشده بود، نهایتاً ناامید شده بودند. صحبت من با برادر مجید به بحث کشید و تا نیمهشب ادامه یافت. همسرم ساعت یازده شب گذشته از آزادی قطعی من مطلع شد. نیمه شب مهناز و زینب، به همراه ابراهیم و سعید برادرخانمهایم و خانوادههایشان به استقبال من آمده بودند. برادر مجید بعد از چند ساعت گفتگو، خودش من را از زندان خارج کرد. من 32 روز بعد از پوشه، از زندان خارج شدم. در دادگاه بدوی به شش سال زندان محکوم شدهام و حالا تا زمانی که برایم معلوم نیست در مرخصی هستم.
وقتی بعد از هشت ماه وارد خانهمان شدم، اولین چیزی که همسرم مهناز به من نشان داد پوشه نقاشی شده من بود که حالا آن را داخل یک قاب گذاشته بودند. امشب مهناز و زینب و بعداً بقیه عزیزان تمایل نشان میدادند که نقاشی من را به سایرین نشان دهند. به نظر من هنوز هم چیزی بیشتر از یک کار خاطرهانگیز در اتاق بازجویی، خلق نشده است؛ اما برخی از دوستان معتقدند که آنچه قلمی شده چیزی بیش از یک خاطره است. فکر میکنم ابراز محبت آنان نسبت به زندانیان آزاد شده، در این قضاوتشان بیتأثیر نیست.
محسن امین زاده تهران
نگارش نهایی: فروردین 1389
براساس یادداشتهای دوران زندان